از دل برود هر آنچه از دیده رفته و تقدیم کسانی که با چشم دل میبینند و ندیدنت دلیل نبودنت نیست در چاکرا ه عاشقانه شان .....بعد از مدتی آمدم نفسی تازه کنم و بعد ....
کتاب عشق در پستوی ذهن کپک میزند .
و انسان در توهم وهم آلود امیدی واهی شعر مینویسد برای روز مبادا
آرام آرام در سایه سار سوالهای پلاسیده به نبودنم اشک میریزم
هنوز در اسارت قلم مظلومیت انسان را به شعور پرمتیوس شکایت میبریم....
گندم نیست داس ها قانون درو میکنند
و از آسمان باران ریزگرد میبارد بر مظلومیت شبنم
آه انگار خاک ما را در خود خواهد بلعید و چه تبعید دهشتناکیست
که دل خوش کنی به بودن یا نبودن. .
شهابی که ذوب شد اغتشاش تردیدی در ذهن بود
چه بلاتکلیفی عارفانه ای
میخواهم آرام بگیرم در ظلمت .چشمان خداوند این جا هوا بس ناجوانمردانه سرد است
مسیحای من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
به لالایی کدامین قداست زن پا به ماهی خورشید را ستایش میکنی
ماه بالای سر آبادیست ...."
کویر در خیال بخشندگی باران ساحل نگاهت را نقاشی میکند
نگاه کن دخترکان سیاه چشم قبیله در رختخواب نخوت عموهای شیخ نشین خواب بورس بهادار می بینند
و شاعران در اسارت ردیف و قافیه میهمانی روز مرگ خورشید را مرثیه میخوانند
مرا در صلیب نقاشآن به کوبیسم مرگ میبرند
پشت دریاها شهریست که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
مرا بخوان عشق و شیدایی سهم زمین
من لکنت شعر های عریانم ...
گفتی محکم باش آنقدر محکم به خود پیچیدم هیچ کس حوصله نوشیدن چکامه تنهایی قلبم را نداشت
مثنوی به هفت میرسید شاید الان من هم عاشق بودم
کاش دلتنگی آنقدر کوچک بود تا در گوشه ای از ساکت پنهان میکردی
چیزی به حرکت قطار نمانده
پشت سرم آب نریز من شیرینی خورده کرده کویرم
قسم به روزهایی که نخواهیبود ...
من فصل پنجم ام دهقان فداکار در من آتش گرفته ..
قمار تلخی ایست بازی کردن سر تو با روزگار...
دفترت را بیاور نگاهم از پشت پنجره قطار دسته دسته برایت غزل خواهد بست
دارم مچاله میشوم کنار ریلی که تو نیستی
دیدار به .....خدا نگ .....
شد خزان گلشن آشنایی ...باز