سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 4 دی 1403
  • ميلاد حضرت عيسي مسيح عليه السلام
24 جمادى الثانية 1446
    Tuesday 24 Dec 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      سه شنبه ۴ دی

      چرخ فلک

      شعری از

      سیاوش آزاد

      از دفتر سیاوش نوع شعر نثر و انواع آن

      ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰ ۱۷:۳۸ شماره ثبت ۱۰۴۷۰۲
        بازدید : ۴۰۷   |    نظرات : ۲۵

      رنگ شــعــر
      رنگ زمینه
      دفاتر شعر سیاوش آزاد
      آخرین اشعار ناب سیاوش آزاد

      چرخ
      سر باددار را
      همبستر جاده میکند
       
       
      ۱
      اشتراک گذاری این شعر

      نقدها و نظرات
      عباسعلی استکی(چشمه)
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۰۹:۴۱
      درود بزرگوار
      بسیار زیبا و آموزنده بود
      موفق باشید خندانک
      سیاوش آزاد
      سیاوش آزاد
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۱۵:۲۹
      سلام متشکرم
      ارسال پاسخ
      محمد رضا خوشرو (مریخ)
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۱۹:۱۴
      درود بر شما .
      باید دید آن سر آیا چشمی داشته یا نه
      و آیا آن سر دارای مغزی بوده یا نه

      که با دیدن و فکر کردن از جاده می‌توان رد شد و چرخ ها هم کاری نتوانند کرد.
      خندانک
      خندانک
      خندانک
      سیاوش آزاد
      سیاوش آزاد
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۱۹:۳۶
      سلام بله اما فرمود
      حبک الاشیاء یعمی و یصم
      غرور حب به نفس است
      ارسال پاسخ
      محمد رضا خوشرو (مریخ)
      محمد رضا خوشرو (مریخ)
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۱۹:۳۹
      بله و فرمایش کرده اند زبان سرخ سر سبز می‌دهد بر باد.

      ژکا گرجاسی
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۰۹:۲۰
      کوتاه اما پر مفهوم و زیبا
      پایدار باشید جناب آزاد عزیز خندانک
      سیاوش آزاد
      سیاوش آزاد
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۱۵:۳۳

      سلام متشکر فرمود : خَيْرُ الْـكَلامِ مَا دَلَّ وَ جَلَّ وَ قَلَّ وَ لَمْ يُمِلَّ
      بهترين سخن، آن است كه قابل فهم و روشن و كوتاه باشد و خستگى نياورد.
      نمیدانم اثر حقیر کدامیک ازین خصائص اربعه را داراست
      ارسال پاسخ
      آرمان پرناک
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۱۲:۰۸
      سلام و درود بیکران بر جناب آزاد عزیز
      سروده بسیار زیبایی قلم زدید. مختصر و مفید
      خندانک خندانک خندانک خندانک
      سیاوش آزاد
      سیاوش آزاد
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۱۵:۳۴
      سلام گویا آثار کوتاه حقیر را بیشتر دوست دارید سپاسگزارم
      ارسال پاسخ
      محمد قنبرپور(مازیار)
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۱۴:۱۱
      سلام جناب آزاد
      سر باددار را؟؟
      خندانک خندانک خندانک
      سیاوش آزاد
      سیاوش آزاد
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۱۵:۴۰
      سلام بله جناب استاد عطار رضی الله عنه فرمودند
      باد غرور از سر تو کی برون شود
      تا ندروند از تو سر تو چو گندنا
      ارسال پاسخ
      سیاوش آزاد
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۱۵:۴۸

      سلام کل قصیده مرحوم عطار

      ای مرغ روح بر پر ازین دام پر بلا
      پرواز کن به ذروهٔ ایوان کبریا

      بر دل در دو کون فروبند از گمان
      گر چشم خویش بازگشایی از آن لقا

      سیمرغ وار از همگان عزلتی طلب
      کز هیچ کس ندید دمی هیچکس وفا

      گنج وفا مجوی که در کنج روزگار
      گنجی نیافت هیچ کس از بیم اژدها

      بنگر که چند پند شنیدی ز یک به یک
      بنگر که با تو چند بگفتند انبیا

      این جمله گفت و گوی نه زان بود تا تو خوش
      در ششدر غرور دغل بازی و دغا

      آخر بقای عمر تو تا چند درکشد
      تو در محل نیستی و معرض فنا

      ای همچو مور خسته درین راه بیش جوی
      وی همچو گل ضعیف درین دور کم‌بقا

      افلاک در میان کشدت خوش‌خوش از کنار
      و ایام در کنار کند خوش خوشت سزا

      گر آنچه می‌کنی تو ز غفلت برای خویش
      با تو همان کند دگری کی دهی رضا

      مرکب ضعیف و بار گران و رهی دراز
      تو خوش بخفته کی رسی آخر به منتها

      تو خفته‌ای ز دیرگه و عمر در گذر
      تو غافلی ز کار خود و مرگ در قفا

      عمر تو در هوا بد و برباد رفته شد
      تو همچنین نشسته چنین کی بود روا

      عمری که یک نفس اگرت آرزو کند
      نفروشدت کس ار بدهی صد گهر بها

      دربند خلق مانده‌ای و زهد از آن کنی
      تا گویدت کسی که فلانی است پارسا

      این زهد کی بود که تو را شرم باد ازین
      گویی تو را نه شرم بماندست و نه حیا

      باد غرور از سر تو کی برون شود
      تا ندروند از تو سر تو چو گندنا

      از بس که چرخ بر سر تو آسیا براند
      مویت همه سپید شد از گرد آسیا

      کافور گشت موی تو ساز سفر بکن
      کامد گه رحیل سوی عالم جزا

      منشین که عمر رفت و دریغا به دست ماند
      برخیز و رو که بانگ برآمد که الصلا

      خو کرده‌اند جان و تن از دیرگه به هم
      خواهند شد هرآینه از یکدگر جدا

      بگری چو ابر و زار گری و بسی گری
      در ماتم جدایی این هر دو آشنا

      اول میان خون بده‌ای در رحم اسیر
      و آخر به خاک آمده‌ای عور و بی‌نوا

      از خون رسیدی اول و آخر شدی به خاک
      بنگر که اولت ز کجا و آخرت کجا

      خاک است و خون به گرد تو و در میانه تو
      گه باغ و حوض سازی و گه منظر و سرا

      آگاه نیستی که ز چندین سرا و باغ
      لختی زمین است قسم تو دیگر همه هبا

      گر رای خویش جمله بیابی به کام خویش
      ور ملک کاینات مسلم شود تو را

      در روز واپسین که سرانجام عمر توست
      از خشت باشدت کله و از کفن قبا

      رویی که ماه نو نگرفتی و نیم جو
      در زیر خاک زرد شود همچو کهربا

      تو طفل این جهانی و نادیده آن جهان
      گهوارهٔ تو گور و تو در رنج و در عنا

      دو زنگی عظیم درآید به گور تو
      وز نیکی و بدیت بپرسند ماجرا

      نه مادریت بر سر نه مشفقیت یار
      ای وای بر تو گر نرسد رحمت خدا

      تو در میان خاک فرو مانده‌ای اسیر
      گویا زبان حال تو با حق که ربنا

      آن شیشهٔ گلاب که بر خویش می‌زدی
      بر خاک تو زنند و بدارندت از عزا

      تو چون گیاه خشک بریزی به زیر خاک
      تا بنگری ز خاک تو بیرون دمد گیا

      تو زیر خاک و بی‌خبران را خبر نه زانک
      بر شخص تو چه می‌رود از خوف و از رجا

      چون مدتی مدید برین حال بگذرد
      جای گذر شود سر خاکت به زیر پا

      خاک تو خاک بیز به غربال می‌زند
      باد هوا همی برد آن خاک بر هوا

      بسیار چون به بیزدت و باز جویدت
      نقدی نیابد از تو کند در دمت رها

      تو پایمال گشته و هر ذره خاک تو
      برداشته زبان که دریغا و حسرتا

      آن دم که طاق عمر تو از هم فرو فتد
      نه طمطراق ماند و نه تاج و نه لوا

      بر آسمان مسای سر خود که تا نه دیر
      خواهی شدن به زیر زمین همچو توتیا

      از شرق تا به غرب سراپای خفته‌اند
      خرد و بزرگ و پیر و جوان و شه و گدا

      تو در هوای نفسی و آگاه نیستی
      کاجزای خفتگان است همه ذره در هوا

      نه پیشوای وقت بماند نه پس روش
      نه پاسبان ملک بماند نه پادشا

      بیچاره آدمی دل پر خون ز کار خویش
      که مبتلای آز و گه از حرص در بلا

      از دست حرص و آز بخستی به گوشه‌ای
      زین بیش دست می‌ندهد چون کنیم ما

      بیچاره آدمی که فرومانده‌ای است سخت
      در مات‌خانهٔ قدر و ششدر قضا

      گاه از هوای کار جهان روی او چو زر
      گاه از بلای بار شکم پشت او دو تا

      گه خوف آنکه پاره کند سینه را ز خشم
      گه بیم آنکه جامه بدرد ز تنگنا

      گه مرده دل ز یک سخن طنز از کسی
      گه زنده دل به طال بقایی که مرحبا

      گه نیم‌جو نسنجد اگر خوانیش اسیر
      گه در جهان نگنجد اگر گوییش فتا

      گه بی‌خبر ز طفلی و آن در حساب نیست
      گه مست از جوانی و مستغرق هوا

      نه هیچ صدقه داده برای خدای خاص
      نه هیچ کار ساخته بی‌روی و بی‌ریا

      گر هیچ پای بر سر خاری نهد به سهو
      بر جایگه بداردش آن خار مبتلا

      عمرش گرو به یک دم و او صد هزار کوه
      بر جان خود نهاده که این چون و این چرا

      بسیار جان بکنده و جان داده عاقبت
      من جملهٔ حدیث بگفتم به سر ملا

      یارب به فضل در دل عطار کن نظر
      خط در کش آنچه کرد درین خطه از خطا

      یارب هزار نور به جانش رسان به نقد
      آن را که گویدم به دل پاک یک دعا
      فاطمه گودرزی
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۱۷:۵۷
      درود جناب آزاد
      قابل تفکر بود
      بدین قالب که بادش در کلاهست

      مشو غره که مشتی خاک را هست

      مولانا خندانک خندانک خندانک خندانک
      سیاوش آزاد
      سیاوش آزاد
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۱۸:۲۵
      سلام متشکر
      تَفَكُّرُ سَاعَةِِ خَيْرٌ مِنْ عِبَادَةِ سَبْعِينَ سَنَةً.
      به این اندیشیدیم شعر را اثری بدانیم که انسان را به تفکر وادارد والا خیالی را تحریک کند خوب که چه؟ شعور ذات انسانست و شعر ریشه ی آن
      ارسال پاسخ
      سیاوش آزاد
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۱۸:۲۲
      مرحوم نظامی در خسرو و شیرین فرمودند

      مهین بانو دلش دادی شب و روز
      بدان تا نشکند ماه دل افروز

      یکی روزش به خلوت پیش خود خواند
      که عمرش آستین بر دولت افشاند

      کلید گنجها دادش که بر گیر
      که پیشت مرد خواهد مادر پیر

      در آمد کار اندامش به سستی
      به بیماری کشید از تن درستی

      چو روزی چند بروی رنج شد چیر
      تن از جان سیر شد جان از جهان سیر

      جهان از جان شیرینش جدا کرد
      به شیرین هم جهان هم جان رها کرد

      فرو شد آفتابش در سیاهی
      بنه در خاک برد از تخت شاهی

      چنین است آفرینش را ولایت
      که باشد هر بهاری را نهایت

      نیامد شیشه‌ای از سنگ در دست
      که باز آن شیشه را هم سنگ نشکست

      فغان زین چرخ کز نیرنگ سازی
      گهی شیشه کند گه شیشه‌بازی

      به اول عهد زنبور انگبین کرد
      به آخر عهد باز آن انگبین خورد

      بدین قالب که بادش در کلاهست
      مشو غره که مشتی خاک را هست

      ز بادی کو کلاه از سر کند دور
      گیاه آسوده باشد سرو رنجور

      بدین خان کو بنا بر باد دارد
      مشو غره که بد بنیاد دارد

      چه می‌پیچی درین دام گلو پیچ
      که جوزی پوده بینی در میان هیچ

      چو روباهان و خرگوشان منه گوش
      به روبه بازی این خواب خرگوش

      بسا شیر شکار و گرگ جنگی
      که شد در زیر این روبه پلنگی

      نظر کردم ز روی تجربت هست
      خوشیهای جهان چون خارش دست

      به اول دست را خارش خوش افتد
      به آخر دست بر دست آتش افتد

      همیدون جام گیتی خوشگوار است
      به اول مستی و آخر خمار است

      رها کن غم که دنیا غم نیرزد
      مکن شادی که شادی هم نیرزد

      اگر خواهی جهان در پیش کردن
      شکم‌واری نخواهی بیش خوردن

      گرت صد گنج هست ار یکدرم نیست
      نصیبت زین جهان جز یک شکم نیست

      همی تا پای دارد تندرستی
      ز سختی‌ها نگیرد طبع سستی

      چو برگردد مزاج از استقامت
      به دشواری به دست آید سلامت

      دهان چندان نماید نوش خندی
      که یابد در طبیعت نوشمندی

      چو گیرد ناامیدی مرد را گوش
      کند راه رهائی را فراموش

      جهان تلخ است خوی تلخناکش
      به کم خوردن توان رست از هلاکش

      مشو پر خواره چون کرمان در این گور
      به کم خوردن کمر دربند چون مور

      ز کم خوردن کسی را تب نگیرد
      ز پر خوردن به روزی صد بمیرد

      حرام آمد علف تاراج کردن
      به دارو طبع را محتاج کردن

      چو باشد خوردن نان گلشکروار
      نباشد طبع را با گلشکر کار

      چو گلبن هر چه بگذاری بخندد
      چو خوردی گر شکر باشد بگندد

      چو دنیا را نخواهی چند جوئی
      بدو پوئی بد او چند گوئی

      غم دنیا کسی در دل ندارد
      که در دنیا چو ما منزل ندارد

      درین صحرا کسی کو جای گیر است
      ز مشتی آب و نانش ناگزیر است

      مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ
      که بد باشد دلی تنگ و گلی تنگ

      جهان از نام آنکس ننگ دارد
      که از بهر جهان دلتنگ دارد

      غم روزی مخور تا روز ماند
      که خود روزی رسان روزی رساند

      فلک با این همه ناموس و نیرنگ
      شب و روز ابلقی دارد کهن لنگ

      بر این ابلق که آمد شد گزیند
      چو این آمد فرود آن بر نشیند

      در این سیلاب غم کز ما پدر برد
      پسر چون زنده ماند چون پدر مرد

      کسی کو خون هندوئی بریزد
      چو وارث باشد آن خون برنخیزد

      چه فرزندی تو با این ترکتازی
      که هندوی پدرکش را نوازی

      بزن تیری بدین کوژ کمان پشت
      که چندین پشت بر پشت ترا کشت

      فلک را تا کمان بی‌زه نگردد
      شکار کس در او فربه نگردد

      گوزنی را که ره بر شیر باشد
      گیا در زیر پی شمشیر باشد

      تو ایمن چون شدی بر ماندن خویش
      که داری باد در پس چاه در پیش

      مباش ایمن که این دریای خاموش
      نکرد است آدمی خوردن فراموش

      کدامین ربع را بینی ربیعی
      کزان بقعه برون ناید بقیعی

      جهان آن به که دانا تلخ گیرد
      که شیرین زندگانی تلخ میرد

      کسی کز زندگی با درد و داغ است
      به وقت مرگ خندان چون چراغ است

      سرانی کز چنین سر پرفسوسند
      چون گل گردن زنان را دست بوسند

      اگر واعظ بود گوید که چون کاه
      تو بفکن تامنش بر دارم از راه

      و گر زاهد بود صد مرده کوشد
      که تو بیرون کنی تا او بپوشد

      چو نامد در جهان پاینده چیزی
      همه ملک جهان نرزد پشیزی

      ره آورد عدم ره توشه خاک
      سرشت صافی آمد گوهر پاک

      چنین گفتند دانایان هشیار
      که نیک و بد به مرگ آید پدیدار

      بسا زن نام کانجان مرد یابی
      بسا مردا که رویش زرد یابی

      خداوندا چو آید پای بر سنگ
      فتد کشتی در آن گردابه تنگ

      نظامی را به آسایش رسانی
      ببخشی و ببخشایش رسانی
      سیاوش آزاد
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۱۹:۳۳


      شب چو شه محمود برمی‌گشت فرد

      با گروهی قوم دزدان باز خورد

      پس بگفتندش کیی ای بوالوفا

      گفت شه من هم یکی‌ام از شما

      آن یکی گفت ای گروه مکر کیش

      تا بگوید هر یکی فرهنگ خویش

      تا بگوید با حریفان در سمر

      کو چه دارد در جبلت از هنر

      آن یکی گفت ای گروه فن‌فروش

      هست خاصیت مرا اندر دو گوش

      که بدانم سگ چه می‌گوید به بانگ

      قوم گفتندش ز دیناری دو دانگ

      آن دگر گفت ای گروه زرپرست

      جمله خاصیت مرا چشم اندرست

      هر که را شب بینم اندر قیروان

      روز بشناسم من او را بی‌گمان

      گفت یک خاصیتم در بازو است

      که زنم من نقبها با زور دست

      گفت یک خاصیتم در بینی است

      کار من در خاکها بوبینی است

      سرالناس معادن داد دست

      که رسول آن را پی چه گفته است

      من ز خاک تن بدانم کاندر آن

      چند نقدست و چه دارد او ز کان

      در یکی کان زر بی‌اندازه درج

      وان دگر دخلش بود کمتر ز خرج

      هم‌چو مجنون بو کنم من خاک را

      خاک لیلی را بیابم بی‌خطا

      بو کنم دانم ز هر پیراهنی

      گر بود یوسف و گر آهرمنی

      هم‌چو احمد که برد بو از یمن

      زان نصیبی یافت این بینی من

      که کدامین خاک همسایهٔ زرست

      یا کدامین خاک صفر و ابترست

      گفت یک نک خاصیت در پنجه‌ام

      که کمندی افکنم طول علم

      هم‌چو احمد که کمند انداخت جانش

      تا کمندش برد سوی آسمانش

      گفت حقش ای کمندانداز بیت

      آن ز من دان ما رمیت اذ رمیت

      پس بپرسیدند زان شه کای سند

      مر ترا خاصیت اندر چه بود

      گفت در ریشم بود خاصیتم

      که رهانم مجرمان را از نقم

      مجرمان را چون به جلادان دهند

      چون بجنبد ریش من زیشان رهند

      چون بجنبانم به رحمت ریش را

      طی کنند آن قتل و آن تشویش را

      قوم گفتندش که قطب ما توی

      که خلاص روز محنتمان شوی

      چون سگی بانگی بزد از سوی راست

      گفت می‌گوید که سلطان با شماست

      خاک بو کرد آن دگر از ربوه‌ای

      گفت این هست از وثاق بیوه‌ای

      پس کمند انداخت استاد کمند

      تا شدند آن سوی دیوار بلند

      جای دیگر خاک را چون بوی کرد

      گفت خاک مخزن شاهیست فرد

      نقب‌زن زد نقب در مخزن رسید

      هر یکی از مخزن اسبابی کشید

      بس زر و زربفت و گوهرهای زفت

      قوم بردند و نهان کردند تفت

      شه معین دید منزل‌گاهشان

      حلیه و نام و پناه و راهشان

      خویش را دزدید ازیشان بازگشت

      روز در دیوان بگفت آن سرگذشت

      پس روان گشتند سرهنگان مست

      تا که دزدان را گرفتند و ببست

      دست‌بسته سوی دیوان آمدند

      وز نهیب جان خود لرزان شدند

      چونک استادند پیش تخت شاه

      یار شبشان بود آن شاه چو ماه

      آنک چشمش شب بهرکه انداختی

      روز دیدی بی شکش بشناختی

      شاه را بر تخت دید و گفت این

      بود با ما دوش شب‌گرد و قرین

      آنک چندین خاصیت در ریش اوست

      این گرفت ما هم از تفتیش اوست

      عارف شه بود چشمش لاجرم

      بر گشاد از معرفت لب با حشم

      گفت و هو معکم این شاه بود

      فعل ما می‌دید و سرمان می‌شنود

      چشم من ره برد شب شه را شناخت

      جمله شب با روی ماهش عشق باخت

      امت خود را بخواهم من ازو

      کو نگرداند ز عارف هیچ رو

      چشم عارف دان امان هر دو کون

      که بدو یابید هر بهرام عون

      زان محمد شافع هر داغ بود

      که ز جز شه چشم او مازاغ بود

      در شب دنیا که محجوبست شید

      ناظر حق بود و زو بودش امید

      از الم نشرح دو چشمش سرمه یافت

      دید آنچ جبرئیل آن بر نتافت

      مر یتیمی را که سرمه حق کشد

      گردد او در یتیم با رشد

      نور او بر ذره‌ها غالب شود

      آن‌چنان مطلوب را طالب شود

      در نظر بودش مقامات العباد

      لاجرم نامش خدا شاهد نهاد

      آلت شاهد زبان و چشم تیز

      که ز شب‌خیزش ندارد سر گریز

      گر هزاران مدعی سر بر زند

      گوش قاضی جانب شاهد کند

      قاضیان را در حکومت این فنست

      شاهد ایشان را دو چشم روشنست

      گفت شاهد زان به جای دیده است

      کو بدیدهٔ بی‌غرض سر دیده است

      مدعی دیده‌ست اما با غرض

      پرده باشد دیدهٔ دل را غرض

      حق همی‌خواهد که تو زاهد شوی

      تا غرض بگذاری و شاهد شوی

      کین غرضها پردهٔ دیده بود

      بر نظر چون پرده پیچیده بود

      پس نبیند جمله را با طم و رم

      حبک الاشیاء یعمی و یصم

      در دلش خورشید چون نوری نشاند

      پیشش اختر را مقادیری نماند

      پس بدید او بی‌حجاب اسرار را

      سیر روح مؤمن و کفار را

      در زمین حق را و در چرخ سمی

      نیست پنهان‌تر ز روح آدمی

      باز کرد از رطب و یابس حق نورد

      روح را من امر ربی مهر کرد

      پس چو دید آن روح را چشم عزیز

      پس برو پنهان نماند هیچ چیز

      شاهد مطلق بود در هر نزاع

      بشکند گفتش خمار هر صداع

      نام حق عدلست و شاهد آن اوست

      شاهد عدلست زین رو چشم دوست

      منظر حق دل بود در دو سرا

      که نظر در شاهد آید شاه را

      عشق حق و سر شاهدبازیش

      بود مایهٔ جمله پرده‌سازیش

      پس از آن لولاک گفت اندر لقا

      در شب معراج شاهدباز ما

      این قضا بر نیک و بد حاکم بود

      بر قضا شاهد نه حاکم می‌شود

      شد اسیر آن قضا میر قضا

      شاد باش ای چشم‌تیز مرتضی

      عارف از معروف بس درخواست کرد

      کای رقیب ما تو اندر گرم و سرد

      ای مشیر ما تو اندر خیر و شر

      از اشارتهات دل‌مان بی‌خبر

      ای یرانا لانراه روز و شب

      چشم‌بند ما شده دید سبب

      چشم من از چشم‌ها بگزیده شد

      تا که در شب آفتابم دیده شد

      لطف معروف تو بود آن ای بهی

      پس کمال البر فی اتمامه

      یا رب اتمم نورنا فی الساهره

      وانجنا من مفضحات قاهره

      یار شب را روز مهجوری مده

      جان قربت‌دیده را دوری مده

      بعد تو مرگیست با درد و نکال

      خاصه بعدی که بود بعد الوصال

      آنک دیدستت مکن نادیده‌اش

      آب زن بر سبزهٔ بالیده‌اش

      من نکردم لا ابالی در روش

      تو مکن هم لاابالی در خلش

      هین مران از روی خود او را بعید

      آنک او یک‌باره آن روی تو دید

      دید روی جز تو شد غل گلو

      کل شیء ما سوی الله باطل

      باطل‌اند و می‌نمایندم رشد

      زانک باطل باطلان را می‌کشد

      ذره ذره کاندرین ارض و سماست

      جنس خود را هر یکی چون کهرباست

      معده نان را می‌کشد تا مستقر

      می‌کشد مر آب را تف جگر

      چشم جذاب بتان زین کویها

      مغز جویان از گلستان بویها

      زانک حس چشم آمد رنگ کش

      مغز و بینی می‌کشد بوهای خوش

      زین کششها ای خدای رازدان

      تو به جذب لطف خودمان ده امان

      غالبی بر جاذبان ای مشتری

      شاید ار درماندگان را وا خری

      رو به شه آورد چون تشنه به ابر

      آنک بود اندر شب قدر آن بدر

      چون لسان وجان او بود آن او

      آن او با او بود گستاخ‌گو

      گفت ما گشتیم چون جان بند طین

      آفتاب جان توی در یوم دین

      وقت آن شد ای شه مکتوم‌سیر

      کز کرم ریشی بجنبانی به خیر

      هر یکی خاصیت خود را نمود

      آن هنرها جمله بدبختی فزود

      آن هنرها گردن ما را ببست

      زان مناصب سرنگوساریم و پست

      آن هنر فی جیدنا حبل مسد

      روز مردن نیست زان فنها مدد

      جز همان خاصیت آن خوش‌حواس

      که به شب بد چشم او سلطان‌شناس

      آن هنرها جمله غول راه بود

      غیر چشمی کو ز شه آگاه بود

      شاه را شرم از وی آمد روز بار

      که به شب بر روی شه بودش نظار

      وان سگ آگاه از شاه وداد

      خود سگ کهفش لقب باید نهاد

      خاصیت در گوش هم نیکو بود

      کو به بانگ سگ ز شیر آگه شود

      سگ چو بیدارست شب چون پاسبان

      بی‌خبر نبود ز شبخیز شهان

      هین ز بدنامان نباید ننگ داشت

      هوش بر اسرارشان باید گماشت

      هر که او یک‌بار خود بدنام شد

      خود نباید نام جست و خام شد

      ای بسا زر که سیه‌تابش کنند

      تا شود آمن ز تاراج و گزند
      سیاوش آزاد
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۱۹:۵۴
      افسانه آواز چه زیبا خواند روحش شاد

      منم آن موج بی آرام و سرکش که سرگردان بدریای فریبم
      مرا دیگر رفیق و همدمی نیست بشهر نابسامانی غریبم
      با غرور و با شتاب بر سینه ی نرم آب
      دیوانه می خزیدم در غایت خودخواهی
      بر انبوه سیاهی جز خود نمیشنیدم
      خروشان و بسته چشم با کوله باری از خشم
      میرفتم از خشم خود دنیا ویرانه سازم
      دردفتر زندگی از خود افسانه سازم
      اما ز بازی زمون گمراه و غافل بودم
      در اوج پرواز هوای خواهش دل بودم
      در سر نبود اندیشه ای جز فکر ویرانگری
      غافل من از افسانه ی طوفان و ساحل بودم
      موجم ولی خاموش و خسته با دست خود درهم شکسته
      آری من آن کوه غرورم درمانده و از پا نشسته
      پیچیده طوفان در وجودم شد پاره از هم تارو پودم
      در لحظه های واپسین پیک اجل آمد مرا افتادم و از پا نشستم
      بیداد طوفان آنچنان بر سنگ ساحل زد مرا چون شیشه ای درهم شکستم
      گفتم بخود ای موج سرگردان که آخر
      بنگر بخود چه بودی و اکنون چه هستی
      حاصل چه بود از آن غرور بیدلیلت
      آخر بدست صخره ی ساحل شکستی
      موجم ولی خاموش و خسته با دست خود درهم شکسته
      آری من آن کوه غرورم درمانده و از پا نشسته
      مهدی بدری ماشمیانی(دلسوز)
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۲۰:۰۸
      سلام جناب آزاد
      موفق و سلامت باشید خندانک
      سیاوش آزاد
      سیاوش آزاد
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۲۰:۱۲
      سلام ارادتمند جناب دلسوز هستم تشکر
      ارسال پاسخ
      امید کیانی (امید)
      سه شنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۰ ۱۲:۲۴
      درودها

      پاییز تان فرخ و فرخنده؛

      بهترین های پروردگار، از آن‌تان

      خندانک خندانک
      سیاوش آزاد
      سیاوش آزاد
      سه شنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۰ ۱۴:۵۷
      سلام در پناه حق باشید
      ارسال پاسخ
      علی احمدی (حادثه)
      چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۰ ۱۲:۰۴
      دل مریزاد استاد آزاد احسنت خندانک خندانک خندانک خندانک
      سیاوش آزاد
      سیاوش آزاد
      چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۰ ۱۲:۲۸
      سلام متشکر دل مریزاد چه واژه ی زیبایی
      ارسال پاسخ
      ابراهیم جلالی نژاد (نژاد)
      يکشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۰ ۱۸:۲۶
      سلام
      مختصر و مفید و قابل تامل
      موفق و پاینده باشید
      سیاوش آزاد
      سیاوش آزاد
      يکشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۰ ۲۰:۵۴
      سلام تشکر زنده باشید
      ارسال پاسخ
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


      (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      2