نای روزان
این اثررا به روحِ پدرم تقدیم می کند،
خدا روحِ ایشانِ ایشان را،باشد قرینِ رحمتش قرار دهد
ایشانِ ایشان،بخاطرِ کرونا نرفت
جامعه
اندرون
کران تا کران
حتما...
لرزم آمد وای...
آتشم خاموش،نایِ روزم نیز
زمهریر بهمن اما سخت بود
مرگ بود و زخم بود
همرهان از گرده هاشان سخت آویز
نی امانی از نفس،نی مجالِ یک گریز
گرچه دلها سرد بود،تیره همچون قبر
مرده شو خانه چراغش زنده بود همچون قصر!
همرهان از گرده هاشان سخت آویز
دور تا دورش،به تن پوشان سیاهی پوش،
سیاهی پوش تا پوش،
همینان جمع یاران بود
و رخساره به سر تا پای،
سیل باران بود...
قصه ی بطن است غصه را،این قصه نیست...
زخم را درمان گزیدن ای دریغا بوسه نیست!
این روان باد از نهادِ نکبت است!
خشمِ نفرین،خشمِ مارِ اژدهاک،
جاهلی را باری به دوشش رغبت است!!!
مادری را ضجّه می زد،اینچنینش حالتی
سخت بودش،
نی حریفِ فتنه و تزویر!
نی توانِ کفنِ کودک!!!
ضجّه و ناله فغان ای روزگار...
آه!
دیگر اکنون آن امید و تکیه گاه خانه ام،
شاه داماد سور و سازه ام،
آن غریبِ کوی و برزن
آن خرامان تارزن!
یا که آنسوتر فغان و ناله ای،
آری اکنون آنکه شیر و ریشه ام
راستین مردِ خویش و کیشه ام
مرده کنجی بی نفس!
مرده هر سو کو غریب از همرهان،
مرده بی کس!
مرده او را هم نفس!
آری اکنون آن جوان قداره مند،
در مسیرِ این بلایِ تیزچنگ
غم نهانش هم خاطرش گم بود
یک جهانی را کنون
باجِ نخوتها و چاهِ نانِ گندم بود!!!
و می گفتش:
نه بی شک زود بود،
نباید که بگرید سیر!
بس که نیرنگ است این تقدیر
باید حتما چشم بست و دور بود!
اشک می آمد در نهایت...
چون که دیدش آن زمان،
تن زِ تن را آفرینش داده بود
دفن تن را نیز هم!
گویی انگار اشکهایِ آخرینش را داده بودش توامان!
حالِ خویشش بتر از اوش،
نیمه جان بود و نبودش حالیَش
نورچشمش بود و می پایید
کودکش را،دُرِّ یکتا،گوهرِ یک دانه اش،
تایِ بی تا!
یادگارِ روزهایِ پاک و فرخنده...
گفت با خود نازنینم...
کودکم ای همدمم،
آه!
این آخرین بار حتما بود،
کان پارسا پاک رخ معصوم را می دید
وزآن بتر انگار
دختری در آن کنار،
می زدش چنگی به رخ!
او برادر را که خواهر بود
گَه نگه می گرد برادر را و می نالید...
نوایِ ناله اش بر سقفِ گردونِ فلک انگار می سایید!!!
هم اَش افتاد چشمش به تابوت برادر باز!... وای...
دید!
رخِ ماهش،نقش خاموش
نقشِ نیروبخش،
نقشِ زینت بخش،
جاودان ساکت و آرام خوابیده است!
راستی هم که می پنداشت،
الامان یا رب چرا او را در این تابوتِ سردِ پست می دیده است!!!
مردمان تا مدتی درگیر
کس نمی دانست اینک
کی تمام است این تزویر!
نی صدایِ سازِ سور،
نی صدایِ غم زِ گور...
مردِ همسایه نگاهش هاج و واج...
مردِ همسایه چرا آشفته است؟
آسمان بیگانه با هر نور و فروغ،
کس نمی داند چرا آخر به شب دل بسته است؟
خاک سرد و گرم دفن و هم نگاهش در پیِ تابوت بود...
و نوازش می کرد آرام رخ یاران را،
باز با آن اشکهایِ آخرینِ ماندگان!
نی که جنگ است این...
هرچه هست اما بدور از راستی ست!!!
:کاش می شد،خاک می گفت
کان خاکِ مرزِ آرش را،
همچنان که نهادش در کمان تیر
کز پی اَش تورانیان را،هم برونش رانده بود!
بر آن تیری که طومارهاشان پیچانده بود!
از اهریمنی جدا می کرد...
خاک می گفت:
این برایِ پهلوانان ساده بود،
همچنانش بود بی شک می توانست...
کان سرایِ قصرِ امیدِ خویش بگشاید
و برویاند بر سرایِ سینه هاشان،نهالی خنده ای آری به بار آید...
قصه نیست ای برادر این قصه نیست
شهر را جمله جمله رفتنَش بی غصه نیست
ور گشایی چشم خواهی دید:
راست خواهد بود بی شک راست،
:کاش می شد،خاک می گفت
خواب می بود راستی خواب!!!
لرزم آمد... وای...
قلبها خاموش،نایِ روزان نیز!!!
کاش می شد...
خداوند روح پدر بزرگوارتان را قرین رحمتش کند 🌺🙏🌺