پیکاسو
سر و روی و هیکلِ پُر از نظمت را ،
ای آدمیزاد !
پیکاسو طوری کشید ،
درهم آمیخته
همچون ، کوبیسمِ زندگیِ تو
مکتبی ساخت ز تو
چپ و چُل
با سر به دیوار زد تو را
همچون مصلوبینِ روزگارِ ثانی
روی دیوارهای موزه های نو ،
تو را آویخته
همه اَشکال ، گریزان شده ازخود
حرکاتِ آدمیزاد ، دین ، جهان
پُر از اضطراب
همه افسار، گسیخته
گریزان از انشاء
ز تاریخِ خود حتی
از جغرافیا
از دیکته
با لباسهایی چرک ، چروک
دامانی که لکه دارِ صد گناههاست
پیراهنی که انگار بَرَش ،
سوپ و آشی ریخته
همچو یک مجسمه
که جای گچ و قلع و مس
در قالب اش ،
قیرِ داغی ریخته
آنها همه را
به دیوارِ دنیاییِ خود آویخته
پیشِ خود فکر نموده
آردِ خود را بیخته
الک اش آویخته
ولی ، بسیاری ز آنها
فقط تصویری شنیع ز شهوت است
فقط تصویری ،
ز بی حیاییِ ذهن است بی شک
آخر آن برهنگی دینی ندارد
ورنه گر داشت
همچون سربداران
میتوانست شود ماجرایی از کوبیسمِ آدم
که برای ، روزگارِ سختِ آدم
همه داوطلب شدند
همه خود کوبیسم شدند
تا زندگیِ دیگران ، نظمی بگیرد
تا که ،
دینِ نظم یافته درسخن ،
درعمل نظمی بگیرد
همه آونگ وار
با پای خود رفتند ، به پای چوبه های قاب
همچون میخ ها بود طناب ها
و دار، همچون قاب
و آنها ،
آویزان شده درقابهای ، در و دیوارِ زمان
همه روحهاشان پرنده شده اما ،
تن ها هنوز ایستاده
به دار آویخته
بهمن بیدقی 1400/7/24
بسیار زیبا و پر معنی است
موثر