حالا که رفته ام نگیر عذر و بهانه
حالا که رفته ام نگو نیست این زنیکه
حالا که رفته ام نگو وفا نداشت بیمار بود و آبرو نداشت
چو حسرتی بر دلت خواهم ماند
در لابه لای دامن عشق به دنبال چه بودی
من که پرده اتاقت،نورشمعت و قالیچه زیر پایت بودم
تورو به خدایت جایگاه خوابم را دست هر نقاش رهگذر نسپار
پیوسته در کنارت بودم گمان نبر که معصوم نبودم
در گرمابه روزگار تو دلاک من نبودی
خیس نگشته ام هرگز از سایه عشقت
تلخکام از زندگی روزمره با تو
گنجه های قلبم دگر جایی برای تو نبود
پیوند ما از هم گسسته و در هم آغوشی با تو را بسته ام
دست گرد آلودت را بر گیسوانم به رنگ خموشم مکش
صدایم نکن از پشت نفس های آلوده ات
من زنی افسار گسیخته نبودم
که هوییی بزنی بر بدنامی ام
سهم من در گردش این چرخ فلک
در زیر چکمه های بی عاطفه ات چه بود؟؟
از کی مرا اسیر ساختی که ندانسته ام
طلوع و غروب افتاب از کجا به کجا می رود
گود شدن زیر چشمانم حاصل بی خوابی نبود
عاقبت یک ساده لوح جون به دست بود
در آن نیمه شب خسته آهسته گریختم
نبود با من صبر و قراری
حالاکه رفته ام نگو رفت که رفت
بگو آه زندگیم رفت...
دلنوشته زیبا یی است
غمگین
موفق باشید