در سرخابیِ دل،
طراوت را آب میدهد،
سرخرگِ قلبم؛
تا که مِهری بپرورد،
رویای احساس،
با سبزترین،
آبیِ عشق!
زهرا حکیمی بافقی، کتاب گلهای سپید دشتِ احساس.
***
تراوش میکند، از نای جانم
صفای زمزمِ دل؛ مهربانم
گذار احساسِ لبهای دلت را
به لبهای دلِ من، بیمحابا
که تا شوری سِتانم، از لبانت
دهم حسّی به سرتاپای جانت
مرا با خود بری تا مرزِ رویا
تو را با خود برم تا رازِ فردا
همان رازی که در پنهانِ مِهر است
همان مِهری که ما را برده از دست
دل و، دلبازیِ ما، رازِ رویاست
گُلِ حسبازیِ ما، جنسِ دریاست
به رنگِ آبیِ عشق است بیشک
شده، سرخابیِ دل، زین سبب تک
تک است آری دلِ ما در گُلِ جان
ورقبازیِ جان، گردیده آسان
تکِ دلِ را چو دستِ عشق دادیم
یقینا خوشدل و، آزاد و شادیم
لبالب، بوسه بوسه، شور داریم
در آغوشِ جنون، صد سور داریم
بغل را میتپیم و، با تبِ مِهر
به تکرارِ عطش، لب بر لبِ مِهر
گذاریم و، به فرداها رسانیم
وفای مِهر را، تا میتوانیم
و رازِ رویشِ رویای فردا
به زیبایی کنیم از جان تماشا
تماشای محبّتهای رویا
دلِ دیوانهمان را میدهد نا
دوباره، از دوباره، در دوباره
تو هستی و، من و، ماه و، ستاره
به تکرارِ نفَس، هر ثانیه، ما
پُریم از شُربِ مِهر و، جامِ رویا
زهرا حکیمی بافقی، یک مهرماه ۱۴۰۰.
بسیار زیبا و دلنشین بود
سرشار از احساس
دستمریزاد
موفق باشید