شکافِ کوه
وقتِ ردشدن ز یک شکاف ، دربالای کوه
پایِ زن لغزید و دستِ مرد مهیا شد برای ،
زندگی و، یک ادامه و، صد البته ، نمردن
ولی وقتی که دو دست، گره خوردند به هم
وحشتی در مَرد غلتید ، از یه باختن ،
بازهم چون ، گهگاهِ زندگیِ او ، نبردن
دستی التماس میکرد
دستی وزنِ یه دنیا را ،
بر وجودِ خویشتن احساس میکرد
زن ، بدش نمی آمد دیگر، ناامید گردد
ولی مرد ، خوشش نمیآمد حتی لحظه ای ،
نومید گردد
هرلحظه که می گذشت ،
قدرِعمر بود و،
عمر، بازیچه ی یک شکاف
آیا آسان بود ، ارتباطِ آندو می شکافت ؟
مرد حاضر بود ، جای زن باشد و،
زن ، هیچ فکری نداشت
زن پُر ازهراس بود ،
جزمرگ ، هیچ فکری نداشت
سرزده ازآنهمه وحشت ،
یک نسیم رسید
سر و رو زنده شد و،
انرژیِ مثبت ، از راه رسید
گرچه نزدیک بود ، هر دو بیفتند ،
ولی یک نیروی مثبت ،
نفهمیدند از کجا ،
ولی از راه رسید
بی شک آن دست خدا بود
که از راه ، رسید
آنچنان انرژی روئید به بازوانِ مَرد
که گویی سیمِ بُکسُل است و،
با توانِ یک جرثقیل ، زور پیدا کرد ،
بازوانِ مَرد
زن را با بدبختی ،
سوی خود کشید
هردو دربالای صخره ،
مدتی غش کردند از ترس
ولی چون چند لحظه بگذشت
تن ها آرام گرفت ،
هردو از لرز، هردو از ترس
اینبار چشمهاشان بود ،
گره خورد به هم
بازهم لبها بود ،
که شاد ، میشدند ز هم
لبخندها ، پُر از حرف بود
بازهم ،
آرام شدند آندو ز هم
بهمن بیدقی 1400/7/9
امید بخش و زیبا بود
دستمریزاد