گلوله
صفیر گلوله آمد و،
بعد ، خودِ گلوله
دریده شد دل و روده ،
ز اصابت آن گلوله
همه اندامِ تن و روح ،
به خود می پیچید
خون فواره میزد زجای گلوله
فشارِکف دست ،
کم بود برای آنهمه ریزشِ خون
خون ، راه فرارِخود را می یافت
ز بین انگشتان
ز چرخش دیوانه وارِ گلوله
چه بلایی شد
ترکید زندگی
ناشی ازآن فسقلی گلوله
هولناک بود
آنهمه زجرِ ناشی از گلوله
بی حالی ،
حالِ بدی نبود درمیان آنهمه درد
ولی روح ، سرگشته شده بود
یک پا و دوپا میکرد
که بماند ، یا برود
آن روحی که سالهاست ،
درآن مجسمه ی تن
به سِحری حلوله
همه همرزمان ،
به عزا بودند و،
روحِ آماده ی شهید شدن ،
می خندید
همه دیدند که دیگر روح ،
به حال وهوایی از سُروره
چشمان او دیگرچیزهایی می دید ،
که خاکیان نمیدیدند
فقط توانست اشهدی بگوید و،
بگوید : ببینید بچه ها ، آنجا !
( آسمان را با نگاه نشان میداد )
ببینید بچه ها آنجا ،
جشن و سُروره
همه دیدند از دیدنِ محبوبش او،
غرقِ غروره
همان حسی ازعشق ،
که ببارد بر کسی !
همان عشقی که همچون بارشِ فرشته ،
کرور کروره
همان روح که ،
همه زندگی اش را دید و،
هم اکنون خود را ،
که زندگی اش را
به حالِ مروره
لبهای شهید ، اول خندید و،
بعد لبخند زد
لبخند برلبان او خشکید
انگار آنهمه شهادتش را ،
مدیون شده بود به یک گلوله
بهمن بیدقی 1400/6/28
بسیار زیبا و شورانگیز بود
در وصف شهدای گلکون کفن