راستی کویر!
تو از "حدیره" بگو
این دیوارهای خراب و عبوس
تنها در گذر زمان
از کدام عصر
کدام تاریخ
به یادگار مانده
چه دیده اند بعضی در دل او
هربار آرام
دزدانی شبرو
به تاراجش می آیند
همان ها
بر مسجد بلال
و مقسّم آب
"تراز"
به قدمت هزاران سال
هجوم آوردند
بردند گنج هایی در بی خیالی بعضی
متولیان فرهنگ
نگاهبانان میراث اسلافمان
تنها کارشان افسوس و آه است
اما سارقان
بازهم بر تو تاختند
وقتی چنین آرامشی را دیدند
سنگ نبشته های رباط
یادگارعهد صفوی
به یغما رفت
بازهم از پا ننشستند
خدا می داند
از کجا می دانند این گنج چیست
"حوض ها" هم در امان نماند
"پیرپاک" هم در گور لرزید
"بلال" در مسجد صدایش گرفت
مندیل ها آویخته شد
وقتی خاک آن را
خانه ی پروردگارت را
به توبره کشیدند
و آنان
سارقان گنج و ایمان
می آیند و می روند
می شکافند و
تاریخ پنهانت را می برند
هنوز هم متولی خواب است
چیزغریبی نیست این درد
وقتی فرهنگ
کلاس درس و مدرسه
و هیاهوی علم آموزانت
به پادگان مبدل شد
وقتی ملا از مدرسه رفت
وقتی فرزندانت به دنبال نان
اجاره نشین غربتند
دیگر چه کسی را حوصله بیداری است
هوالباقی
تنها خبر ماست
مرا ببخش کویر
هراز گاهی
دُمَل های چرکین
و زخم های ناجور
و نیشترهایی که بر پیکرت فرود آمده
با این غمنامه ها
در خلوت تنهایی ام
نه تنها من
در دل همه ی فرزندانت
سرباز می کند
و از هزار توی خاطرات
از توفان های سهمگین
بادهای سیستانی
گردبادهای گرگانی
و تازیانه های باد و باران نیشابور
رعد و برق های خشمگین
یا شمشیرهای دژخیمان
جلادانی که برای مشتی خاک
نعل بر سم ستوران بستند و
بر پیکرت تاختند
می نالند
اما دل خوش می کنیم
به صبوری تو
مؤمن می شویم
به تسبیح بی نیازی تو
به صبر
سکوت
ایستادن
آری از تو
از ایستادگی ات
می آموزیم
غرور
ایمان
و
هجرت
داغی بردل
فراقی سخت اما شیرین
چون
در آن سوی انگاره ها
تنها
و تنها
به تو می اندیشیم
به سحرهای زیبای تو کویر
به ناقوس خروس های بی پروا
و اوراد پرندگان سحر خیز
که صبحگاهان
با نظمی هماهنگ
بر شاخسارهای کاج و سرو و بید
و درختان توتستان
سرود می خوانند
گویی این سمفونی
و سونات خوش آهنگ را
"بتهوون" آفریده
و در مقابلشان ایستاده و
در افسون خیال کویر
به رقص در می آورد
همسرایی آنها
تقدیم می شود
به بوستان چشمه ات
قناتی که در تاریخ جاری است
و بر قبله سلام می دهد
و با ضرب آهنگی دلنشین
مرا مدهوش خود می کند
تا عصری دل انگیز
که خورشید در جامه ای سرخ فام
به محاق غروب می رود
و به ماه سلام می گوید
شب چتر خود را
همراه با دل آویزهایش
و چه می گویم
گوشواره های نورانی
می گستراند...
ادامه دارد...
*حدیره،پیرپاک، مسجد بلال،حوض یا آب انبار، و...اماکن تاریخی مزینان هستند که قدمت چند صدساله و یا هزاران ساله دارند و متأسفانه در بی خیالی متولیان میراث فرهنگی به مخروبه تبدیل شده اند و سارقان گنج بارها به دنبال دفینه های آن آمده و جای جای این مراکز را کنده و خدا می داند چه چیزهایی را به تاراج برده اند
به تو می اندیشیم
به سحرهای زیبای تو کویر
به ناقوس خروس های بی پروا
و اوراد پرندگان سحر خیز
که صبحگاهان
با نظمی هماهنگ
بر شاخسارهای کاج و سرو و بید
و درختان توتستان
سرود می خوانند
گویی این سمفونی
و سونات خوش آهنگ را
"بتهوون" آفریده
این قسمت شعرتون خیلی دوست داشتم
درود برشما زیبا بود