در شهر فاصله میان دو تا آدم
به باریکی یک گیاه هرز بود
رقاصک ساعت در هیاهوی
دنگ و جنگ روی نعش ثانیه ها
بالماسکه می رفت
پشت کهنه دیواری بلند
بی آب و دانه
پرنده در فکر چگونه پریدن بود
در فکر اینکه چرا این خاک
جنون گرفته دیگر پوست نمی اندازد ؟
چرا آنقدر کوچک ماندیم تا
وصله ها و پینه ها
بزرگ و بزرگتر شد ؟
لابد در ماه جز داس نمی دید
علف بی دست و پا که
سر و گردن خوشه های گندم را
چید و بالا رفت
چرا رحم ابرها خشکیده
کار رعد فقط غریدن است ؟
در راه فرعی آسمان
تدلیس برتر از علم و ثروت است ؟
چرا جای رد بوسه ها و خنده ها را
ارواح گرد و غبار گرفت ؟
آدم های کوکی دودی الکی
خودپرست آدم پرست
چرا گردن آویز شهر شده است ؟
زیر چکش عدالت
اورانیوم غنی تر و حقوق بشر
له شده است ؟
چرا چرا گفتن جرم است ؟
آه ! اسارت ماه است این که
شب پره ها می رقصند در
حلقه مهتاب
صبح که مادگی گلی پرچم عشق
خود را بالا می کشید
پرنده پر زد و رفت
........................................
پیشاپیش روز شعر وادب فارسی را به همه عزیزان تبریک عرض می نمایم .
البته شعرتان را قبلا دیده و خوانده بودم که شعری بسیار زیبا بود .
و شور انگیز.
درودها .
.
موفق باشید .