گاهی دلم ز درد نبودش پریش و زار
گاهی برای دیدن او مست و بی قرار
بی خود که مي شود از خود دلم گهی
سر می نهد به کوه و بیابان ز دست یار
دیوانه وار و سخت و غریبانه می دَوَد
دل بسته بر کسی که ازو میکند فرار
تا لحظه ای ببینَدَش و چهره وا کند
لبخند تازه ای دَهَدَش بهر یادگار
چشم و زبان و دست و سر و پا اسیر دل
جسم و روانمان شده در راه او نثار
دیوانه خوانده می شوم و چون غریبه ام
یک آشنا نمانده برایم به غیرِ یار
این آشنا اگرچه به چشمم نیامده است
اما ربوده از دل ما عقل و اختیار
گاهی که خسته می شوم از این همه امید
فورا ز نا امیدی خود گشته توبه کار
دست نیاز به سوی خودش می برم مگر
باری نظر کند به دل خسته، کردگار
اما جواب او به دلم سرد و ناخوش است
هر دفعه میشوم به امیدش، امیدوار
گاهی دلم شکسته و پر غصه می شود
گاهی که خسته می شوم از دست روزگار
دلخور ازین که آخرش اینگونه شد چرا
کاش این چنين نبود سرانجام انتظار...
#محمد
البته دیدم که تیک نقدتان بسته است منتها حرف من نقد نیست.بیشتر یک خواهش است عزیز🙏
حیف این غزل دقیق است که مصرع ۵و ۲۰و ۲۳ بر وزن نباشد.
اختیار با شماست جناب باباپور🙏🌺