با خودت نور بیار
هنوز او کودک بود
ولی نانآورِ خانه شده بود
پدرش مسافر دیار نور بود
مادرش مثل همه مادرها ، معنیِ نور بود
کودک ، کارگری میکرد
مثل هرروز وقتی میپرسید زمادرکه چه میخواهید ؟
مادر قد و قامتش را با نگاه می بلعید و میگفت :
پسرم ، با خودت نون بیار
سالها گذشت
مادرهم دگر، مسافرِ دیار نور بود
شبی مادر را درخوابش دید
فکر کرد ، مادر زنده است
از او پرسید : مادر ! امروز چه میخواهید ؟
مادر گفت : پسرم ، با خودت نور بیار
پسر آنروز رفت ، سوی مَشدی ، متقیِ مسجد
خواب را تعریف کرد ، از او تعبیری خواست
متقی گفت :
هفت نورِقشنگِ ساطع ازمنشورها را دیدهای ؟
هفت خوانِ رنگ ها !
نورِسفید شدن ، درجهان ما بسی مزیت است
خود را به خانه و هرجا ، همچو منشور بیار
همچو زنبورِ عسل ، پُر از شیرینی باش
هرجا میروی خود را ،
پُر از ایده های ، بخشنده ی زنبور بیار
بهر بلعیدنِ رازِ نعمت ،
خود را صیادِ دلها کن وهرجا میروی ،
خود را چون تور بیار
از بهر مروت با رفیقان و مدارا با عدو
خودت را با جهان ، بی آنکه خواری بکنی ،
همی جور بیار
به خانه میروی ،
خود را در وجاهت و پاکیِ غِلمان ،
بهر همسرت حور بیار
خود را از زشتی رها کن
همه زشتیها را، از ذهنِ قشنگت
تا توانی، بسی دور کن و،
تا توانی جای آن نور بیار
باید هرجور که شده ، گنه نفله بشود
هر گنه را دیدی ، در نطفه ، خفه اش کن
گردنش گیر و به قصد کشتنش
با دستان پُرقوت مردانه بسی زور بیار
وقتی آمدی به خانه
وقتی رفتی تو به هرجا
با خودت شور بیار
همه خیرات و مبرات را ، فی الفور بیار
زحمتت را ، درچارچوبی بنا کن
که ز خسته نشدن ، اُسوه شوی
خود را به تصوری ، همچو یک مور بیار
خلاصه خود را نور کن
جسم پاکی را ، هدیه به گور بیار
روح پاکی را ، بهر دنیای دگر،
بی هیچ سیاهی ، بی هیچ نقطه ی تاریک
همچون آن قبیله ی نور بیار
پسر وقتی مُرد ، پیرمردی شده بود ز جنس نور
پسرش او را درخوابش دید
پیرمرد که دوباره آنجا ، جوانی شده بود ،
به او گفت : پسرم اینجا که می آیی ،
هیچ چیزی جز نور، خریداری ندارد
فقط با خود ، یکعالمه نور بیار
بهمن بیدقی 1400/5/25
بسیار زیبا و آموزنده بود
حکیمانه