قاصدک.....
من در نگاهت جستجو کردم، آهنگ ِ نبضِ قلبِ آدم را
با ناله هایت هم نوا بودم ، اما سُتودم دردِ مبهم را
ای آنکه از خود کردهای من را، در آخرین روز جدایی مان
انگار گنگ است بودنت در من، افزون بُکن این باورِ کم را
دلواپسیها بی تو معنا شد، آندم که از چشمانت افتادم
در لابهلای بندِ افکارم، من پهن کردم جامهی غم را
من بیکسی ها را صدا کردم، تا در نبودت همدمم باشند
با ضجّههایِ در سکوتِ خود، کَر میکنم من گوشِ عالَم را
در سینه از من رازها داری، هر هفته آنها را تو میخوانی
اما به روی من نمی آری ، آن زجر و آلامِ معظّم را
از آسمان هم اشک میبارد، هم پایِ چشمانِ من از دردت
ای باور دریایی ام اکنون، غرقِ خودت کن اشکِ نم نم را
در انزوایِ هر هیاهویی ، من سر به زانویِ غمت بردم
مانندِ غنچه سر به مُهرم تا، در خود کشم این بارِ شبنم را
قلبِ من از تیرِ نگاهِ تو ، برداشته ، این زخمِ کاری را
برگردو با انوارِ چشمانت، بر زخمِ من بگْذار مرهم را
بر دیدگان تشنه ام ردّی است، هم قدِ پنهایِ قدمهایت
بگذار منت بر قدمگاهت ، تا روح من تازه کند دم را
در سینه مُهرِ مِهرِ تو حَک شد، هنگامِ رستاخیزِ دِل از گِل
بر گوشِ دل کُن جانِ من آخر، آن حلقه های دُرِّ خاتم را
تو زمزمه با چاه می دانی ، هم وزنْ با غمهایِ اجدادت
ارثی مگر دیگر نداری تو !!؟ پس کِی بنوشی آبِ زمزم را؟!!
با قاصدک در باغ رقصیدم، از باد پیغام تو نشنیدم
مانند غم در لاله خشکیدم، بر پا بُکن محرابِ پرچم را
من آرزوی دیدنت دارم، این داغ را بر دل تو مَگْذاری
صابون زدم چشمِ دلم را من، تا بنگرم امرِ مسلّم را
دردِ«غریبه»دردِ دلتنگی است،افزون مَکن این درد را در من
بازآ وَ با جادوی چشمانت،از خود بُکُن این جسم وجانم را
بسیار زیبا و دلنشین بود
دستمریزاد