پنجشنبه ۲۰ دی
|
آخرین اشعار ناب سمیرا عاشوری
|
نمی دونم نمی دونم همه چیز به طور نا منظمی تغییر کرده
زمانه روزگار شرایط مثل مکعب روبیکه ، هرثانیه جا به جا می شه.
هیچ وقت نشده رنگ ها درجای اصلی خودشون قرار بگیرن.
هرکسی رو که می بینی مشغول کاریه، یکی قدم می زنه یکی با قیچی موهای مردمو هرس می کنه ،یکی با اشتها دستای چربشو لیس می زنه، یکی با کفش های پاشنه بلند صورت جنس مخالفو لگد می کنه خلاصه همه مشغولن
این وسط تنها من بودم که وقتی تو صف بلیط اتوبوس می ایستادم مردمو دید می زدم و زیرچشمی نگاهشون می کردم .روز به روز تغییر چهره میدادن گاهی به شکل آدمیزاد وگاهی هم به شکل حیوانات مختلف با صدای های جورواجور منو به وجد می اوردند؛ نکنه دیوونه شدم ولی خب نمیشه بدون اینکه بلیط بخری تو اتوبوس بشینی و تفکرات مردمو ببینی .این برای من مفتخرترین کار دنیا بود ذهنشونو می خوندم تو دل بهشون لعنت می فرستادم گاهی هم براشون خوشحال بودم گاهی هم اشک می ریختم. وقتی لبخند می زدم قشنگ تر می شدم اینو وقتی فهمیدم که تو شیشه غبارگرفته اتوبوس نگاه کردم تصویرم مات بود ولی بهتر ازهمه این بود که گاهی لابه لای برگ های درخت ،گاهی وسط ساختمان های بلند وگاهی توی جوی های باریک کنار خیابون دیده می شدم این یعنی من قشنگ بودم همه چیز من به اتوبوس ختم می شد به کیف قرمز رنگ من که وقتی بازش می کردی به جای پول انبوهی از بلیط های نو وکهنه اتوبوس رومی دیدی که باحرص خریده بودمو چپونده بودم داخلش
هیسس اینجا اتوبوسه من و یه عالمه بلیط..
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.