.....گوسفندان چند قلو زائیده اند
و گاومیش ها شیرشان فوران می کند
زنبق های وحشی شهد از لبهای بنفش خود
به کام زنبور های عسل می ریزند
و توله گرگ ها آغوز زوزه ی ماده گرگ سر می کشند....
پروانه ها را فرا خوانید...!
تا بزم بهار را هر چه شکوفاتر به رقص پرواز مزین دارند....
شمع ها هم می سوزند برای چشم روشنی شاپرکهای سرگردان.....
امروز....!
غریضه ی مادرانه ام رو به فزونیست
برای به آغوش کشیدن تنگاتنگ کودک درون !
افسوس ! این طفل چشموش گریز پای آواره ی کوچه و خیابان گردیده
و من ! برای یافتنش نمیدانم کدام قلب پاره ای را باید جستجو کنم ....؟!
گاهی باز می گردد ؛ خسته و زخمی
با دستان خاک آلوده از غبار مشقات زندگی....!
طفلکم را به فلک می بندم تا فراموش نکند
پیره زنی همواره چشم به راه ،
تمام پنجره های دل را گشوده تا فرزندش
همراه قاصدکها سوار بر بال نسیم به دیدارش آید.....
نمی دانم !
مدتیست خود را نیز گم کرده ام
هویت از دست رفته ام را واژه های مزاحم به تمسخر گرفته اند.....!
" نکند فراموش کرده اند که من در بطن یک غزل روئیده ام
که اینگونه واژه های مهاجم ساقه هایم را با تبر قلم تکه تکه کرده اند....! "
آه....!
صدایش را شنیدی ؟ !
نفسم را می گویم ؛
باز دم گرم محبوس در سینه ام ، که حباب گونه به فضا پراکنده گردید....!
چرا تمامم را تسلیم طوفان های سرنوشت نمودی ....؟!
مگر در من جنگجوئی کینه توز یافته بودی .....!
که اینگونه طفلکم را به هلاکت کشانیده ای ؟
دلم کمی دنیای مادرانه می خواهد
هوای پنهان کردن کودکی گریان در آغوش لرزان خود....!
شاید هم آغوش مادری برای پنهان شدن....!
به گمانم ! نوزاد درونم لابلای چرخ دنده های آسیاب سقط شد
و من خاک گورستان آسیاب را بر سر این زندگی می ریزم....!
تا گرد سپید گندم زارها بر گیسوانم بنشیند....!
آوخ ....!
جگرگوشه ام حرمت مادرانه ام را در حراجستان عاشقی
با قیمت ناچیزی فروخت....!
تنهائی ام را میان تمام رهگذران قسمت نمود....!
شیرازه ی ارزشهایم از هم گسیخت....
و باد ورق ورق افکارم را به یغما برد......
چشمم کور.....!
رویم سیاه......!
درد زائیدن روحم را وادار به سقط جسم نمود....!
نامم بر سر زا رفت.....!
و کودکم یتیم مادر زاد گردید.....!
حال من مانده ام با آتش دوزخی که گاه و بیگاه
تب درونم را شعله ور می سازد.....!
و سنگ لحدی که بر روی آن حک گردیده سنگدل .....!
" بگذارید در گوری که جگر گوشه ام حفر نمود
دمی آرام بیاسایم؛ نبش قبر خاطراتم شاید کراهت به بار آورد....!"
پ.ن
مردی از تبار آتش
راستی ! مردانگی به چند من ......؟!
زن بودن کار دشواریست
و جوانمرد بودن دشوارتر
" کودک طلاق گردید طفل سقط شده ی جان و تن "
افرا
۱۴۰۰
دلنوشته بسیار زیبا و طولانی است