باغچه را ديدم در آن صبح خاموش، در خوابِ ريشه اي مخدوش.
مغزش را چرا در مياورد؟
اگر باغچه ها نباشند
فروغ الزمان ميميرد باز.
و سرنوشت درخت ها به تبر،تلخ نبود-
صبح است يا كه شب ؟- باران نمي بارد و من خيسم و چتر ها در مواقع بودن، نبودند چرا؟- هويج ها مي زنند رگ هاي برف را بي هدف-سبزه ها از نبودِ شكوفه ها زرد نيستند ،چرا؟ ..
كسي از دوست داشتن نمي نالد دگر
در اين جهان تصنعِ خنده هايت
مجنون ها،
پزشكي ميخوانند .
و ليلي ها
نامِ دخترشان را ميگذراند يك چيزِ خارجكي!
و اصرار دارند ليلاي فروهر نيستند!
عشق،وعشق،نظام مفصل فصول را تيغ مي كشد.
كجايي؟
شعر /شعور /شرف
اين جا كسي دلتنگ نيست.اينجا افسرده ها، دلقكي غم گين نيستند.
-پدر بگو،چرا به شاعر ها نگفتند شااِر..؟
-سكوت، سكوت ،سكوت
-پدر ! چرا ديگر ناسخ التواريخ نميخواني ؟ چرا دربِ اتاقت زهوار در رفته ات ميگفت: با مادر دگر نميخوابي ؟.
و برادرم
ساز نميزند هنوز - موسيقي هم نمي داند هنوز-
در اردو هاي بسيجي به گيتار خاك خورده اش مي نگرد .
زنش مذهب امريكا را در مغز ندارد - جز به جز اتاقش مرلين مونرو نگاهت ميكند و هميشه موهايش زرد قناري است! -
-
-قناري من نرو!
ميرم و چرا برادرم باغچهء تنش را نمي بيند.
آن همه خاطرات سبزِ باغچه، زير قدم هاي نگرانه زن هاي خانه مان دارد مي پوسد.
و سرنوشت علف ها به پاشنهء زن ها منجر شد.
و درخت از تبر نميترسد.
و شكوفه به آفتاب نامهء رويش نميدهد.
و برادرم عكسِ مرلين را قايمكي مي بوسد-
و زن برادرم ام رژ هاي بيست و چهار ساعته اش را تركيب كرده- به مادرم هم كمي داده- اينجور چهل و هشت ساعت به يك بسيجيِ ديگر ميخندد.
-هر جا ميري برو فقط گيتار را با خودت نبر.
و مهرش گيتارِ خاكي ِ برادرم ام بود .
برادرم بي دين شد و خندان - ميگفت : از بسيج داده ام ديگر استفعا.
و خواهرم از نازايي اش مي برد لذتي منفور..
از تماشاي دو درخت كهنه دانست ،زن ها فقط مي شوند بارِ داغ جنون.
مادر مي نالد:داده است حيثيته پدر را بر فنا .
و گريست كه من هم دارم رحم ،رفقا!
و من نخ هاي سوزني مادر بوده ام
و من بافت ميليِ شال گردن نصفهء پدر بوده ام
و من كوكوسبزي هاي كوهستاني وحشي اي هستم در حسرت طلوع يك غروب.
خواهرم چه ميدانست..
دوست داشتن آرتيسيت هاي جوان درد دارد...
سكوت ؛سكوت ؛سكوت
ساال ها پيش چه ميدانستم آن رشيد پر انزوا ،سكوتِ پدرم را به جايش ميشكند.
چه ميدانستم
در زفاف نميشود خاك باغچه را خورد -
چه ميدانستم لباس هاي زيرم را مادر ميدوزد -
چه ميدانستم روغن داغ كوكوسبزي ها روي دست ،سخت است.
چه مي دانستم دختر ها روز زن هدهي نمي گيرند و زن ها در روز دهتر مادو نمي خواهند.
حالا صدايم مي كند كسي
باغچه مغزي ندارد دگر..
دگر دانسته ام چرا زن ها ظن نيستند و شاعر ها شااِر.
مبينا معدني
٢٩ دي ٩٩
دلنوشتهای خوب بود
به جمع ما خوش آمدید