معلم عزیزم
ممنونم
که بمن اموختی منطقِ چگونه بودن را
چگونه گفتن را و چگونه عمل کردن را
تو بودی که آموختی چگونه تلاش کنم
که برسم به آن مقصد مطمئنی که خود آنرا برایم مهیا کرده بودی ..
تو بودی که به من درس تحملِ محنتها ، ممارست در نیل به مقصود و ایمان به تواناییهایم را کلام به کلام و خط به خط آموختی ...
تو همان بودی که به شوقت سالیانِ عمر را چشم دوخته به لبهای درّ افشانت ، گوش جان سپردم به آنچه تو نیک می پنداری و تو قدر می دانی .
ممنونم از تو بخاطر تمام سالیانی که رشته رشته موی سپید کردی تا من ذره ذره بالنده شوم ...
ممنونم از تو برای همه این سالهایی که نفس به نفس با من و دل نگرانم بودی .
از تاریخ گفتی و اندرز گوی شدی تا عبرت گیرم و طریق راست طی کنم ،... از حساب گفتی که محاسبه کنم خود را و انچه بدان عمل می کنم ... از جبر و هندسه گفتی که جبر زمانه را بپذیرم و زیر بار سنگینش کمر خم نکنم و خود را همواره در مرکز سه راس مثلث ایمان ، تلاش و راس سومی ببینم !!!!
اما معلم عزیزم ! آن راس سوم چه ؟
از آن حرفی نزدی !!!؟؟
و در آن روزگاران ندانستم که راس سوم کدامست ! به امید دانستن آن ، به کلاس بالاتر رفتم باز هم نگفتی .و همینطور کلاس بالاتر و بالاتر ... و باز نگفتی و نگفتی !!!!!
تا آنکه نیمکتهای مکتبخانه دیگر گنجایشم را نداشتند و از درس و مکتب فارغ شدم و آخر ، زمانه بمن نهیب زد که راس سوم همان "عشق" است ..
معلم عزیزم
چرا از عشق نگفتی؟
چرا از بشماره افتادن ضربان قلب و پریدن رنگ از رخسار نگفتی؟؟؟
مکتبت ماوای اموختن بود ... جایی برای تفهیم مفهوم عشق ، برای ذهنی خالی از جنجالها و کشمکشهای دوران ، لوح سپیدی که آماده ی حک کردن هر فرازی از فرازهای لازمه زندگی بود !
آنچه تو بمن نیاموختی زمانه همچون گرزی بر سر و رویم کوفت و برخاکم نشاند ... نه آنکه بیاموزد ، بلکه بفهماندم که نیاموختم ..!!!!
زمانه درس نمی دهد ..فقط امتحان می کند ..و من درس نیاموخته مردود این امتحان شدم !!!