«آره! دوستش دارم... ولي دخترم! اين به اون معنا نيست كه دلم ميخواد كنارش بخوابم»، مرد با گفتن اين جملات از جايش بلند ميشود و بي اختيار وارد آشپزخانه مي شود و به سمت كابينت مي رود اما قبل از اين كه دستش به پاكت سيگارش برسد يادش مي آيد با خودش قرار گذاشته است كه ديگر سيگار نكشد. دختر هاج و واج نگاهش ميكند، اولين بار است كه پدرش اينگونه با او حرف ميزند. مرد متوجه ميشود و ادامه مي دهد: دخترم! تو ديگه بزرگ شدي، خيلي حرفايي رو كه قبلا نميتونستم بهت بگم الآن ميتونم.
دختر احساس غرور ميكند و لبخند مي زند ولي لبخندش هنوز به لب ننشسته در نگاه پدر غرق ميشود و گل شرمي روي گونه هايش ميشكفد. او دوم دبيرستان است و در درون خود احساس بالندگي ميكند ولي ظاهرش هنوز آنقدر تغيير نكرده كه اطرافيانش او را بزرگ بدانند و اين تناقض، همان چيزيست كه او را آزار مي دهد ولي خوشبختانه در چشم پدر اين تناقض وجود ندارد و همين باعث ميشود كه جرأت پيدا كند و بگويد: ولي بابا! مامان هنوزم تو رو دوست داره... من از دلش خبر دارم... توي اين دو ماهي كه طلاقش دادي خيلي برام درد دل كرده... اون فكر ميكنه زير سرت بلند شده بوده كه يهو بدون هيچ دليلي طلاقش دادي... فكر ميكنه جادو جمبلت كرده بودن و جادو كه باطل بشه خودت مث... سگ پشيمون ميشي... البته ببخشيد مامان ميگه.
مرد لبخند مي زند و با مهرباني دستش را روي شانه ي دختر ميگذارد و ميگويد: ازم سؤال كردي مامانتو هنوزم دوست دارم يا نه... منم جوابتو دادم...دخترم! عزيزم! من هيچ راهي رو دوبار نميرم... يعني عمرم كفاف نميده... از من نااميدش كنين... بهش بگين منتظرم نمونه... بگين تا جوونه بره ازدواج كنه...
سپس فلاسك چاي را بر مي دارد و دنبال ليوان دومي براي دختر ميگردد، دختر متوجه ميشود و ميگويد: بابا! من چايي نميخوام مرسي.
مرد يك ليوان چاي براي خودش مي ريزد و در حالي كه آن را روي ميز آشپزخانه ميگذارد، با سرزندگي و لحن معلمهاي كلاس اول دبستان مي پرسد:
بهترين زمان براي فكر كردن و خيالبافي يه شاعر چه زمانيه؟!
دختر با اشتياق و خوشحالي پاسخ مي دهد: فاصله ي بين ريختن چاي تا سرد شدن آن!
سپس هردو مي خندند و كف دستهايشان را به علامت توافق و همدلي به هم مي كوبند.
براي لحظاتي تمام غصه ها فراموش مي شود ولي ناگهان گل خنده روي لبان دختر رنگ مي بازد و او با لحني غمزده مي گويد: باور كن بابا! مامان هنوزم دوسِت داره... همش ميگه:" من كسي رو از دست دادم كه عاشقش بودم... ولي بابات كسي رو از دست داده كه اصلا دوستش نداشته."
مرد ضربه اي شبيه ضربه مشت يا پتك درون قفس سينه اش احساس ميكند، ميخواهد جلوي ضربه را بگيرد ولي بغضي به گلويش حمله ميكند با سرفه جواب بغضش را مي دهد و نتيجه اين درگيري ها موج خيس زير چشمهايش مي شود كه معلوم نيست اشك است يا پساب سرفه.
دختر به آشپزخانه مي دود تا براي پدرش يك ليوان آب بياورد ولي هرچه مي گردد ليواني پيدا نمي كند. در حين جستجو چشمش به كيسه پلاستيكي پر از دارويي مي افتد كه در كابينت قرار دارد. با تعجب مي گويد: واي بابا!... چقدر دارو... مگه چته كه دكتر اينقدر دارو بهت داده؟
پدر با دستپاچگي مي گويد: چيز مهمي نيست.
دختر، دفترچه درماني پدر را از كيسه ي داروها بيرون مي آورد. برگ سفيد تا شده اي از لاي آن روي زمين مي افتد. آن را بر مي دارد و ميخواند. سپس مي گويد: بابايي! شيمي درماني يعني چي؟
پدر با سرفه اي ساختگي از پاسخ به سؤال دختر طفره مي رود و با لحني كه دختر را هول مي كند مي گويد: دخترم! خفه شدم... يه كم آب برام بيار!
دختر خجالت زده مي گويد: واي ببخشيد... الان ميارم...
سپس به سرعت كاغذ را لاي دفترچه مي گذارد و مي دود كاسه اي بر مي دارد و از شير آب ظرفشويي براي پدر آب مي برد. مرد كاسه را ميگيرد و آب را لاجرعه سر ميكشد. دختر با دلسوزي ميگويد: نميخواي يه كم وسيله خونه واسه خودت بخري؟... همه چيزُ كه دادي به ما... لااقل يه يخچال واسه خودت بخر، يه كم ظرف و ظروف بخر...
مرد حرف دختر را قطع ميكند: راستي دخترم! از تبلتاتون راضي هستين؟
- آره... دستت درد نكنه بابايي... عالي ان.
- دارم جمع و جور ميكنم ايشاالله يه ماشين براتون بخرم... البته در حد وسعم... يه پرايدي... چيزي.
-
- آره دخترم، آخه مامانت با سه تا بچه سختشه بدون وسيله... راستي! يادت باشه دخترم! داري ميري پيراشكياي روي ميز هم با خودت ببري... مامانت پيراشكي دوست داره.
دختر باشيطنت مي گويد: بابايي يه كم هم به فكر خودت باش... ببين چقدر لاغر شدي!... يكي رو بايد داشته باشي كه بهت برسه... نميخواي ازدواج كني؟
مرد سري به علامت نفی تكان مي دهد و خيلي جدي مي گويد: نه!... فعلاً كه هيچ تصميم خاصي واسه هيچي ندارم... خودت مي دوني دو ماهه جز با شما سه تا بچه با هيچكس دو كلمه حرف هم نزدم... البته به جز توي اداره... شايد باور نكني ولي من پنج ماهه به هيچ زني نگاهم نكردم... حتي به مامانت وقتي هنوز هم اينجا بود...
- من باور ميكنم بابايي... چون ميشناسمت... ولي آخه چرا؟... چرا مث بقيه ي مردم از زندگي لذت نمي بري؟
مرد به چشمهاي دختر خيره مي شود و مي گويد: دخترم! چيز خاصي ميخواي بگي؟... احساس ميكنم ميخواي يه چيزي بگي ولي هي اين دست اون دست ميكني!
دختر كه غافلگير شده، چند لحظه مكث مي كند و بعد با خجالت مي گويد: « مامان گفت: سكه ي ششم مهريه م چي شد؟... يك ماه از موعد تحويلش گذشته... اگه نميخواي بدي بگو تا به زن عموم بگم بندازتت زندون... خودت كه مي دوني منشي دادستان همه كار ميتونه بكنه.»
مرد مؤدبانه دستش را روي چشمش مي گذارد و مي گويد: بگو چشم!... ايشالله توي همين چند روزه بهت ميدم....
و سپس ادامه مي دهد: ولي دخترم! اين اون چيزي نبود كه ميخواستي بگيا!
دختر سرش را پائين مي اندازد. پدر با مهرباني چانه ي دختر را مي گيرد و صورتش را بالا مي آورد. اشك در چشمان دختر حلقه زده است. پدر سر دختر را به سينه ي خود مي فشارد و موهايش را نوازش مي كند و مي بوسد. بغض دختر مي تركد و هق هق كنان مي گويد: بابايي!... مامان... مامان... مامان ازدواج كرده.
م. فریاد