امروز چشم هایم را بستم. آفتاب به اتاق میزد. تازه فهمیدم چشم ها زیرِ پلک هم قادر به دیدنند. نقطه ها و خط های سیال و دَرهم و بَرهمی در حد فاصلِ چشمها و پلکم شناور بود. تمام مویرگ ها و عصب هایی که بر پوست پلکم زندگی می کردند تماشائیدم. من تمام عمر را زیرِ پوستم زندگی کرده ام. زیرِ خیلِ بافتها و رگها و خونها؛ و گاه تنها از دریچه ی زخمهایم به دنیاتان سرکی کشیده ام.
هر روز صبح با مرگ بیدار میشوم، با مرگ از خانه بیرون میزنم و با مرگ در خیابانی راه میروم، که یک بار در آن مُرده ام. مثل یک مهره ی نخودی در حاشیهی شطرنج ایستاده ام؛ که مگر سربازِ به آخر خط رسیدهای دوباره مرا به صفحه بازگرداند؛ اما هر سربازی که نشان میکنم در نیمه های راه زمین گیر میشود، میمیرد! دوست دارم اینگونه فکر کنم که دوست میدارندم و دستِ عجل مهلتشان نمیدهد! هیچکدامشان را. حتی یکی. چه میتوان کرد؟ جز همین شعر که نوشتم و خواندند کاری بلد نیستم. خواندند. که اگر نمی خواندند هم صفحه ای ورق نمیخورد.
پدر میگفت دست به ریسمانی پوسیده برده ام که وقتی مندرس نبود هم کسی را از چاه بیرون نیاورده؛ شعر! که اگر من و شعرهام نباشیم آسمان همان رنگی خواهد ماند که پیش از من بوده و خورشید، از همان راهی خواهد رسید که همیشه ظهور میکرد؛ چند روزی قاب عکسم را در پیشانی خانه هاشان مینشانند و از کاهِ من کوهی می سازند که: "مرگِ چنان خواجه نه کاریست خُرد" و میدانم که میدانند خزعبل میگویند و بعد اثرم را با هر خانهتکانیبه نقطهی دور افتاده تری از خانه هاشان کوچ میدهند
تا عاقبت شیشه ی زلالم خوابگاهِ عنکبوتهای انبار بشود و غذای موشهای جوندهٔ بازگشته از سنگ قبرم!
دیر فهمیدم! آدمیزاد چه دستهای کوتاهی برای آرزوهای بلندش دارد؛ شعر!
اگر میشد، در نظام زمان دست می بردم، عقربه های روحم را به جوانیشان برمیگرداندم، بر میگشتم به ساحلِ چمخاله و مثلِ ابراهیمی* مورچه ها را نجات میدادم و در خانه ی درختی آواز بندری میخواندم و میرقصیدم. برای یک زنبورِ مُرده مرثیه سر میدادم، عاشقانه میسرودم و میبوسیدم و سرمیکشیدم
زندگی را. افسوس، که آن جویبار گذشت و من نمیدانستم که نمی توان آب را برای ابد در مشتی بسته نگاهبانی کرد.
از روحم میگفتم. که جاماند در سنگ قبرِ آن کافه ها که نرفتیم! و شاید عجیب باشد، دیدنِ مردی که هر روز می آید کافه، به یادِ دیگری دو فنجان قهوه سفارش میدهد، یکی را می نوشد، و میرود!
ولی، من مردی را سراغ دارم، که هر روز می آید کافه، به یادِ دیگری دو فنجان قهوه سفارش میدهد، هیچ کدام را نمینوشد، و میگوید:
بدون شکرِ لبهات خوردن ندارد...
و میرود.
نوید خوشنام دوشنبه 19 مرداد 94
*: منظور ، نادرِ ابراهیمیست در شاهکارِ "بارِ دیگر شهری که دوست میداشتم”