شعرناب

دو فنجان قهوه در کافه

امروز چشم هایم را بستم. آفتاب به اتاق میزد. تازه فهمیدم چشم ها زیرِ پلک هم قادر به دیدنند. نقطه ها و خط های سیال و دَرهم و بَرهمی در حد فاصلِ چشم­ها و پلکم شناور بود. تمام مویرگ ها و عصب هایی که بر پوست پلکم زندگی می کردند تماشائیدم. من تمام عمر را زیرِ پوستم زندگی کرده ام. زیرِ خیلِ بافت­ها و رگ­ها و خون­ها؛ و گاه تنها از دریچه­ ی زخم­هایم به دنیاتان سرکی کشیده ­ام.
هر روز صبح با مرگ بیدار می­شوم، با مرگ از خانه بیرون میزنم و با مرگ در خیابانی راه میروم، که یک بار در آن مُرده ام. مثل یک مهره ­ی نخودی در حاشیه‌ی شطرنج ایستاده ­ام؛ کهمگر سربازِ به آخر خط رسیده­ای دوباره مرا به صفحه بازگرداند؛ اما هر سربازی که نشان میکنم در نیمه­ های راه زمین ­گیر میشود، میمیرد! دوست دارم اینگونه فکر کنم که دوست میدارندم و دستِ عجل مهلتشان نمیدهد! هیچکدامشان را. حتی یکی. چه میتوان کرد؟ جز همین شعر که نوشتم و خواندند کاری بلد نیستم. خواندند. که اگر نمی خواندند هم صفحه ای ورق نمیخورد.
پدر میگفت دست به ریسمانی پوسیده برده ­ام که وقتی مندرس نبود هم کسی را از چاه بیرون نیاورده؛ شعر! که اگر من و شعرهام نباشیم آسمان همان رنگی خواهد ماند که پیش از من بوده و خورشید، از همان راهی خواهد رسید که همیشه ظهور میکرد؛ چند روزی قاب عکسم را در پیشانی خانه هاشان مینشانند و از کاهِ من کوهی می سازند که: "مرگِ چنان خواجه نه کاریست خُرد" و ‌میدانم که‌ میدانند خزعبل میگویند و بعد اثرم را با هر خانه‌تکانیبه نقطه­ی دور افتاده­ تری از خانه­ هاشان کوچ می­دهند
تا عاقبت شیشه ی زلالم خوابگاهِ عنکبوت­های انبار بشود و غذای موشهای جوندهٔ بازگشته از سنگ قبرم!
دیر فهمیدم! آدمیزاد چه دست­های کوتاهی برای آرزوهای بلندش دارد؛ شعر!
اگر میشد، در نظام زمان دست می بردم، عقربه ­های روحم را به جوانی­شان برمیگرداندم، بر می­گشتم به ساحلِ چمخاله و مثلِ ابراهیمی‌* مورچه­ ها را نجات می­دادم و در خانه­ ی درختی آواز بندری میخواندم و میرقصیدم. برای یک زنبورِ مُرده مرثیه سر می­دادم، عاشقانه می­سرودم و می­بوسیدم و سرمی­کشیدم
زندگی را.افسوس، که آن جویبار گذشت و من نمی­دانستم که نمی توان آب را برای ابد در مشتی بسته نگاهبانی کرد.
از روحم میگفتم. که جا‌ماند در سنگ قبرِ آن کافه­ ها که نرفتیم! و شاید عجیب باشد، دیدنِ مردی که هر روز می آید کافه، به یادِ دیگری دو فنجان قهوه سفارش می‌دهد، یکی را می نوشد، و می­رود!
ولی، منمردی را سراغ دارم، که هر روز می آید کافه، به یادِ دیگری دو فنجان قهوه سفارش میدهد، هیچ کدام را نمی­نوشد، و می­گوید:
بدون شکرِ لب­هات خوردن ندارد...
و میرود.
نوید خوشنام دوشنبه 19 مرداد 94
*: منظور ، نادرِ ابراهیمی­ست در شاهکارِ "بارِ دیگر شهری که دوست می­داشتم”


0