سه شنبه ۳۱ فروردين
چهل سالگی...
ارسال شده توسط محمدباقر آزاد (مستعار) در تاریخ : شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸ ۱۴:۴۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۳۹ | نظرات : ۲
|
|
چهل سالت که شد...
وقتی درکت از زندگی کامل شد...
وسطِ خوشبختیت کنار یکی دیگه...
وسطِ شلوغی ها و خستگیات...
دلت یدفه واسه کسی تنگ میشه که چندين ساله خبرشو نداری، دلت میخواد برگردی به عقب تا به هر دری بزنی که چهل سالگیت رو کنارش باشی، اما نمیشه...
از اونجا به بعد زندگی بی معنی میشه برات...
از اونجا به بعد زندگیت تا تهش تاریکه...
حسرتِ داشتنش زندگی رو برات جهنم میکنه...
اونجاست که مرور خاطره ها شروع میشه...
انقد مرورشون میکنی تا از پا دربیای...
وقتی داری نفسای اخرتو میکشی اطرافتو نگاه میکنی، همه میفهمن دنبال یه نفر میگردی...
همه نزدیکت میشن فکر میکنن دنبال یکی از اونایی...
ولی هرچی نگاه میکنی میبینی اونی که باید باشه نیست...
اشکت از گوشه چشات سرازیر میشه و چشماتو برای همیشه میبندی...
و این اخرین اشکیه که براش میریزی...
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :

|

|

|

|

|
این پست با شماره ۹۷۷۷ در تاریخ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸ ۱۴:۴۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
غم انگیز ولی زیبا
🌹🌹🌹
👌👌👌