چهل سالگی...
دیگر نمیدوم راه میروم آسمان بزرگتر از دید من است من بزرگ بودم و دنیا کوچک و حالا همه چیز عوض شده است.
.دلم میخواهد بنشینم و یک دل سیر به آسمانی که تا حالا ندیدمش نگاه کنم آبی مثل دریا...
نمیدانم حال شما هم مثل حال من است یا نه، شما هم زندگی را جاده ای بی سر و ته حساب میکردید و فقط میدویدید و حالا میخواهید جایی آرام بنشینید.
چهل سال نبودم و حالا هستم اما...
حالا هستم ولی ...
چهل سال پیش آمدم و حالا در نیمه این راه دراز پایی ندارم دلم میخواهد هم بروم هم بمانم ولی نمیشود،نمیشود که نمیشود
کاش میشد برگشت و آسمان ندیده را دید.کاش میشد ..چقدر با این ای کاش ها کلنجار میروم ،ای کاش ها روی دلم تلنبار شده اند و من نای حرف زدن ندارم شما چطور شما هم دلتان میخواست هنوز هم با عروسکهای تان بازی کنید .هنوز هم دلتان میخواهید پاهایتان را در آب جوب رها کنید و به درختان لبخند بزنید
دلتان میخواهد به جای دوپا چهار پا داشتید و یا مثل یک پرنده بال داشتید
من که دلم میخواهد شما چطور...