دوشنبه ۳ دی
برف
ارسال شده توسط نوراله قنبرزهی گرگیچ در تاریخ : پنجشنبه ۱۹ دی ۱۳۹۸ ۱۳:۱۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۵۰ | نظرات : ۰
|
|
"برف"
برف تُنکی روی شمشادهای پارک نشسته بود، سو سو آفتاب از لابه لای درختان به چشم می خورد اما زور آنکه از سوز هوا کم کند را نداشت، درختان چنار ابروی برفی به خود گرفته بودند و دکان ها در پهنای خيابان های مجاور با کلاه و زنگوله ای برفی هنوز در خواب بودند. چرخ اتومبيل های نيمه جان، مارپيچ هایی کلفت و گل آلودی در برف های لهيده خيابان می کاشتند و سایه های سرخ و سياه چراغ ها، نيمکت های چوبی را به دهن کجی انداخته بودند. صدای شاخه به شاخه شدن پرندگان و جيغ جغدهای خواب زده و غار غار کلاغ ها بلند بود. ابری از انبوه کلاغ ها رو ته رخ آسمان لک انداخته بود و شاخه های درختان می لرزیدند و آب آرام آرام از میان برفها، توی جوی می لوليد و پیش میرفت. ابرهای سفيد دل آسمان را گرفته بودند و ابرهای خاکستری چاله چوله های نيلی آسمان را پر کرده بودند، هوا تازه روشن شده بود، آفتاب زور می زد تا از پشت ابرهای در هم تنیده به بيرون بجهد اما ابرها سفت و سخت جلویش را گرفته بود و شهر هنوز زیر پلاس برف در خواب بود.
خيلی وقت بود که روی نيمکت چوبی نشسته بود، نوک انگشتانش که از زیر بافتنی بلندش بيرون زده بودند، سرخ شده بودند و موهایش به طور حُزن انگيزی روی پيشانی اش افتاده بودند، چشم هایش مانند ستاره هایی که در پيشانی آسمان زُق زُق می کنند، می درخشيدند، گویی چشمانش در خوابی بودند که حتی نفس کشيدن هم آرامش آنها را بر هم نمی زند، قوس باریکی زیر پلک های بالای چشمانش پنهان بود و شال آبی نيمه جانی با گل های صورتی ریز، دور موهای پر و روشن اش پيچيده بود، دانه های برف روی موهایش می درخشيد، صورتش آرام و عميق بود، در چهره اش خوابی عميق یخ بسته بود، گویی هنوز بيدار نشده بود. حقيقی ترین حالت یک سکوت جاودانه در آن چهره نقش بسته بود، مثل آخرین پرده غمناک یک کمدی گول زننده ای بود که تمام توهم های زندگی را رها کرده بود و از تمام رنج های زندگی دور بود. نگاهی صاف و بی تشویش داشت، نگاهی که نه نور آن را متاثر می کرد و نه تاریکی آن را می آزرد، نگاهی که آرزو در درونش نيست و نابود شده بود، نگاهی که هيچ چيز آن را متعجب نمی ساخت و از همه چيز چشم پوشيده بود و جز صدای حرکت باد در لابه لای شاخه های خواب زده درخت، همه چيز برایش بی معنی و مسخره بود. هر صبح همان گوشه نيمکت زیر همان درخت می نشست، انگار سراسر زمستان همه حرف هایش را زیر تنه رنج کشيده و متروک درخت گيلاس چال می کرد تا با سو سوی گرم و قلقلک دهنده بهار، لابه لای شاخه های درخت، به هر جوانه، گوشواره ای بياویزد از عشق، ماندگار و شيرین ....
خورشید تازه بیدار شده بود و از پهتای دروازهی خانی آباد سرک میکشید، و دايره پرتو افشانش، در آرامش دلچسب اول صبح، از انتهای خیابات شوش به كرانه آسمان بالا میرفت. هنوز خيابان جان نگرفته بود و روی سيم ها و تنه کلفت چنارهای بلند وصله برف نشسته بود. به دانه های برفی که اطراف چراغ های خيابان پخش هوا بودند، خيره شده بودم، از جلو چشمم پرده های درهم و خاكستری دور نمای خواب آلود شهر، درختهای خسته، شيروانیهای برف گرفته و كوههای سفید رنگ می گذشت. این سومین بار بود که او را از نزدیک ملاقات می کردم، و دزدکی به موهای تابدار خرمایی و نیم رخ غمناکش نگاه می کدم، بي اختيار ياد روزهاي خوش و گوارای کودکی افتادم که به ده خودمان میرفتیم، روزهای زیادی را تنها لاي شقایقها زير سايه درخت ميخوابيدم، همانجا كه دخترک نایب با چشمهای زاغ، چانه باریک، موهای بور بافته شده و دامن سرخ بلند، زیر سایه پهن کُنار، ساعتهاي درازی را سرگرم خامه دوزي بود و انتظار پدرش را ميكشيد و گاهی به پرتوهای تیز خورشید که از لابه لای شاخ و برگهای درخت، توی چشمش می رفت نگاه می کرد. هر وقت می خندید بروی گونههایش چال می افتاد و صورتش مانند عروسك قشنگي بود كه قوه ما فوق خدایي در آن روح دميده باشد، نایب روزها زیر هُرم سوزان شعلههای خورشید در حالی که گردی از نم بر پیشانی اش مینشست و عرق از فرق سرش سرازیر بود و پبراهنش به تنش می چسپید، خوشه هاي طلایي گندم را درو می کرد و غروبها کنار دسته های طلایی گندم، چپقش را چاق مي كرد. تا چشم كار ميكرد در پهنای دشت، باغ و بوستان و سبزه و آبادي بود. زلف کشتزارها در دستان باد پیچ و تاب می خورد و پرنده ها روي شاخه درختان بلند آواز ميخواندند. نسیم میان شاخه های درهم كشيده درختان به خُنکی میوزید و مردمان سرزنده، مشغول كشت و درو بودند، ساز ميزدند و خدا در همان نزدیکی لبخندی بر لب داشت.
گلهای نارنجی خورشید بر شکاف ابرهای کبود نشسته بودند و خیابان جان گرفته بود و مردم در حال آمد و شد بودند. با دست های باریکش که از سوز سرما سرخ شده بودند به زحمت چیزی را یادشت می کرد، صدای چند پرنده که از سرمای زمستان جان سالم به در برده بودند به گوش میرسید، ورق هایش را مرتب کرد و لاي كتابش را بست و با گامهاي شمرده به راه افتاد. از خيابان سرد و سفيد عبور کرد، آهسته قدم بر میداشت، ناگهان جلوي شيشه دكاني ايستاد. جلو رفت و پيشانيش را به شيشه سرد چسبانید و از پشت شيشه به عروسكهای بزرگ با صورت سرخ و صورتی که چشمهاي درشت آبي و مژه های مشکی بلند داشتند، خيده شد، لبخند ميزد، سعی داشت آستينش را روی شیشه بمالد تا بخار آب روی شيشه را پاك بكند که ورقی از نوشته هایش افتاد، مدتي مات به عروسکها نگريست و دوباره به راه افتاد. با خط زیبایی نوشته بود که چقدر آن مردی که امروز آن سوی خیابان روی نیمکت نشسته بود شبیه پسری است که تابستانها طرف غروب روی چمنها زیر درخت در مجاور شقایق ها می خوابید، سرش بسوي آسمان بود، مثل اين بود كه ستاره ها را ميشمرد و يا خواب گوارایي از جلو چشمهایش مي گذرد. با همان قيافه نجيب و باوقار، چشمهاي كوچك، لبهاي برجسته که گاهي، صورتش رنگ پريده بود و پلكهاي چشمش به حالت خسته پائين آمده بودند. گاهی خيلي آهسته پهنای دشت را قدم ميزد، سرش پائين و پشتش خميده بود، مثل اينكه چيزي را جستجو مي كرد، گاهي ميايستاد و زماني زير لب با خودش حرف ميزد، فقط الان کمی شکسته شده است و شيار گودي دو طرف لب او ديده مي شود، ریش و سبيلهاي که زیر نور چراغ به خرمایي می زند، در آورده است، مثل او در فکر فرو می رود و فقط گاهي تك زبان را روي لبهايش ميمالد...
از دو خیابان دیگر هم گذشت، آهسته و غم انگيز گام برميداشت، در ميان راه اطراف خودش را نگاه نميكرد، مثل اينكه فكر او متوجه چيز مخصوصي بود. چیزی از او در من جا مانده بود، هنوز خطوط خسته و یخ زده ی صورتش که با یک لبخند گشوده شده و روی گونه هایش گودی می انداخت، جلوی چشمم بود و من مانند خواب شيرین و نيمه تمامی که با ولع و گيجی پی باقيش میگشتم، به گام های شمرده شمرده اش چشم دوختم....
زمستان 98
نوراله قنبرزهی
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۶۵۱ در تاریخ پنجشنبه ۱۹ دی ۱۳۹۸ ۱۳:۱۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.