مرد، روي تخت دراز كشيده است و من در طول مطب، طوري قدم مي زنم كه انتهاي رفت و برگشت هايم دقيقاً بر دو انتهاي ميدان بينايي او منطبق باشد. اين كار باعث مي شود كه انرژي خودآگاه و ارادي او به تدريج كاهش پيدا كند و تسلط من بر ذهن او بيشتر شود. طولي نمي كشد كه پلكهاي مرد سنگين مي شود و به خوابي مصنوعي فرو مي رود...
نام او بهروز است. او دوست و همكلاسي قديمي من است. در واقع صميمي ترين دوست سالهاي اول جواني ام. دوره ي ليسانس را با هم پشت سر گذاشتيم. من براي ادامه ي تحصيل به اتريش رفتم و او كه در رشته ي تحصيلي ما نابغه به حساب مي آمد، به دليل تنگناهاي مالي، با ليسانس روانشناسي باليني اش، يكي دو سالي در يكي از روستاهاي دور افتاده ي كشور، مشغول تدريس جامعه شناسي، زبان عربي، الهيات، و زبان و ادبيات فارسي شد، سپس از شغل معلمي استعفا داد و در همان روستا به ساخت و فروش سه تار روي آورد و تا امروز هم از همين طريق امرار معاش مي كند.
هفته ي گذشته، پس از سالها او را در نمايشگاه بين المللي كتاب ديدم و ساعتي را با هم گذرانديم. در آن ملاقات، من طبق معمول از فرصتي كه كم حرفي ذاتي او در اختيارم گذاشته بود استفاده كردم و از تجربه هاي موفق خود در زمينه ي خواب مصنوعي و القائات ذهني، كه مي دانستم موضوع مورد علاقه ي اوست كلي صحبت كردم و او تمام مدت، با شور و هيجان به حرفهايم گوش مي داد. به او گفتم كه در مدت تحصيل در "وين"، قوي ترين هيپنوتيزور دانشگاه بودم و حتي يك مورد شكست هم نداشتم، و از طرف ديگر، هيچكدام از همكلاسي ها و حتي استادانم نتوانستند مرا هيپنوتيزم كنند... ، و در آخر، براي اينكه هم هنرم را به رخ او بكِشم و هم نظرش را در مورد كارم بدانم، از او قول گرفتم تا روز جمعه به مطبم بيايد و چند ساعتي با هم باشيم.
*****
در حالي كه چشمهايش بسته است، از او مي خواهم كه به دلخواه خود، خاطره اي را در ذهن تداعي كند، و او بي درنگ، شروع به شرح خاطره اي مي كند:
‹‹ در ميان كوههاي زاگرس هستيم، و در امتداد جوي باريك و زلالي كه از ميان سنگها و صخره ها مي گذرد پيش مي رويم. كمي جلوتر، جوي آب، آبشاري مي شود و از صخره ها فرو مي ريزد و در گودال آبي كه آن پايين است جمع مي شود. هوس آبتني در گودال، به جانمان مي افتد. چه قدر رسيدن به گودال سخت است! ولي هوس آبتني رهايمان نمي كند...››
خاطره اي كه بهروز تعريف مي كند، خاطره اي مشترك و مربوط به دوران دانشجويي ماست. آن روزها من و او هرگاه فرصتي دست مي داد، مانند پرندگانِ خسته از شهر، به نقاط بكر طبيعت زاگرس پر مي كشيديم، و در واقع تنها تفريحمان همين بود. يادم مي آيد كه آن روز، لباسهايمان را كنار آبشار در آورديم و به سختي از صخره ها پايين رفتيم. به گودال آب كه رسيديم، ديوانه وار، تن به آب زديم و ساعتي شنا كرديم. آبتني كه تمام شد، به قصد پوشيدن لباسهايمان شروع به بالا رفتن از صخره ها كرديم، ولي ناگهان پاي من ليز خورد و به شدّت روي صخره اي پرت شدم و دستم به لبه ي شكسته ي سنگي برخورد كرد و رگ ساعدم پاره شد. خون چنان از بريدگي دستم فواره مي زد كه اگر دو دقيقه ادامه پيدا مي كرد، احتمال زنده ماندنم بسيار كم مي شد، بنابراين بايد بي درنگ، راهي براي كاهش خونريزي پيدا مي كرديم. بالا رفتن از صخره ها با دست سالم هم سخت بود و حداقل هشت تا ده دقيقه طول مي كشيد. فرصت زيادي براي فكر كردن نداشتيم. بهروز به سرعت نگاهي به اطراف انداخت و مفيدترين چيزي كه به نظرش آمد، لباس زير من بود. او گفت:
- بايد از لباس زيرت براي بستن مسير خونريزي استفاده كنيم! چاره ي ديگه اي نداريم.
من چند ثانيه اي مردّد ماندم، ولي ديدن صحنه ي وحشتناك خونريزي روي سنگها، و ضعف و سرگيجه اي كه لحظه به لحظه شديدتر مي شد، عشق به زندگي را چنان به يادم آورد كه شرم و حيا را از ياد بردم و لباس زيرم را در آوردم و به بهروز دادم، او هم بدون تلف كردن وقت، آن را پاره كرد و دور بازويم بست و خونريزي تقريباً بند آمد...
نمي دانم خاطره گويي بهروز كي به پايان رسيده است. صداي باز شدن در، مرا به خود مي آورد و مي بينم كه بهروز، در حال رفتن است. با تعجب مي پرسم:
- داري ميري؟!
لبخند مي زند و مي گويد:
- آره! بايد برم ديگه!
فاتحانه مي خندم و مي پرسم:
- چه طور بود؟
سري تكان مي دهد و لبخندزنان مي گويد:
- خوب بود... خيلي خوب بود.
با غرور مي گويم:
- مي موندي! لااقل تو هم يه امتحاني ميكردي، شايد بتوني منو هيپنوتيزم كني!... از قديم گفتن: آرزو بر جوانان عيب نيست!
با خنده خداحافظي مي كند و از در بيرون مي رود، ولي بلافاصله در را باز مي كند و از لاي در مي گويد:
- راستي! لباساتو بپوش! يه وخت اينجوري نري بيرون!
نگاهي به خودم مي اندازم و از شرم، سرخ مي شوم.
(م. فریاد)