مرگ یزیدی در کوپه
داستانکی از آزاده پورصدامی
پدرم را سال به سال در خانه نمی دیدیم همیشه درحال دویدن و دنبال کردن کار دیگران بود. تا این که مادرم به خونریزی معده افتاد و تصمیم بر آن شد که برای درمان، پدر او را از اهواز به تهران ببرد. خاله ام نعیمه معاونِ کلانتر مادرم بود و این دو از هم جدا نشدنی . دیگر اعضای تیم سفر، من و مهدی بودیم. راستش همه میدانستند اگر در خانه باقی بمانیم احتمال بر پا شدن جنگ جهانی سوم زیر سقف از یقین یقینتر است و فروریزی دیوارهای خانه از حالت قطعی قطعیتر. خاله ام از همسفران زلزله ای دلِ خوشی نداشت چون دو روز پیش ترش رو دستِ بدی از آن ها خورده بود. مهدی به او و مادرم گفته بودکه داخل تشت آب را اگر با تمرکز و اخلاص نگاه کنند، گنبد امام رضا را در آن میبینند و طی هماهنگی انجام شده با من به محض دیدن چشمکش ادعا کردم: بله ! ایناهاش ...گنبد اینجاست!
بعد مهدی گفت: آره... فقط اونی که دلش پاکه می تونه ببینه!
وتا مادر و خالهام همزمان کلههایشان رو نزدیک تشت کردند، با کف دست محکم کوبید وسط آب و آن را به سر و صورتشان پاشید و با سرعت جت در رفت. من که کپل بودم تا آمدم به خودم تکانی بدهم پاچهام گرفتارِ دستهای محکم مادرم شد و با چند لیچار و نیشگون و سیلی پذیرایی مفصلی از این معصومِ بینوا بعمل آمد. از طرفی خواهرم سعاد کلی خوشحال بود که در تیمِ سفر همراه خاله ام نیست . چون خاله ام مرتب به او تیکه پرانی میکرد آن هم تیکه های سنگینی که بلدوزر هم نمی توانست جمع کند . هر بار به سعاد سوزن می داد تا برایش نخ کند و سعاد زیادی طولش می داد...خاله ام میگفت:
-خاک بر سر اون دانشگاهی که به شما مدرک می ده.
خواهرم میگفت:
-آخه چه ربطی داره؟ من دارم مامایی می خونم نه خیاطی!
خاله ام جوابش میداد:
_ شکم اون زائوی بدبختی که سفره کردی تا بچه از توش بیرون بکشی قرار نیست باز بمونه که! بعد می دوزیش دیگه... آخه اینطوری ؟
و ما هم اصلاً به کل کلهاشون نمیخندیدیم تا اسباب سوختن بعضیها مهیا شود . لحظهی شروع سفر درمانی کم کم داشت میرسید و مادرم در پی نوشتن وصیت نامهای کتبی که تکلیف طلاهایش را روشن کند. او هر وقت دور و برش خلوت میشد و دلش میگرفت برای احساساتی کردن ما وصیت نامهای شفاهی برایمان میخواند طوری که اغلب نوهها آن را از بر بودنند و دسته جمعی جملات را تکرار میکردنند . اما... این بار موضوع جدی تر بود و چون سواد نداشت از من خواست که برایش بنویسم در پی انجام تغییراتی در متن وصیت نامه بود که نمی خواست دیگران پی ببرند . من هم برایش نوشتم البته تمام اموال را به اسم خودم زدم جز چند انگشتری که به خاطر نگین های فیروزه ای ترک خورده چندان تمایلی به تصاحبشان نداشتم و آن ها را سخاوتمندانه به خواهرم بخشیدم. وصیت نامه را تا زد و داخل گنجه پنهان کرد و قسمم داد از متن آن به کسی چیزی نگویم.
بلاخره در کوپه ی قطار کنار هم نشستیم و من ناباورانه چهرهی پدرم را نگاه میکردم کمتر پیش می آمد اینقدر صمیمانه کنارمان ساعاتی متمادی را سپری کند. خاله بقچهی متاع را در بغل گرفته بود و دلش میخواست برای تمام سربازانی که در قطار بودنند لقمه بگیرد. در زمان جنگ همهی مادرها مادرتر میشوند. پدر و خاله میخواستند هر طور شده مادر را بخندانند تا درد کمتری را احساس کند. آن قدر او را خنداندند تا یک حبه انگور در گلویش پرید و نزدیک بود خفه شود. پدر چندین ضربه به کمر مادر کوفت و خاله او را با شله اش باد زد. وقتی نفس مادر جا آمد گفت:
- نزدیک بود عینهو یزید بمیرم!
کل عمر، مرگی رمانتیک یا افتخارآمیز را از خدا میطلبید. وقتی مرگ یزیدی را پشت سر گذراند و از آن جام سالم به در برد شکرانهها به جا آورد و به پدر گفت:
- الحمدالله اونقدر از ضربههات کمر درد گرفتم که دیگر معده درد را حس نمی کنم !
حالا که این خاطره را می نویسم سالها از ان سفر گذشته ... پدر و خالهام زیرتودههای خاک خفتهاند و مادر همچنان وصیت نامه مینویسد البته دیگر طلایی برای بخشیدن ندارد. چون از زرشک پلو با مرغ بدش میآید و طعم پیتزا به مذاقش خوشتر است، می گوید در مراسم من بهزاد(تلفظ پیتزا به زبان مادرم) پخش کنید. برادرم عارف جوابش میدهد:
-هیچ هم از این خبرا نیست... ما خودمونو مضحکهی فک و فامیل نمیکنیم. لطف کن بعداً تو خوابمون نیای بگی چرا چنینه و چنانه! مادر میگوید: پس تا زندهام بذارید سیر پیتزا بخورم !
و چون برایش ممنوع است، نوهها را تطمیع میکند . آنها هم یواشکی برایش از پنجره محمولهها را رد میکنند . امحای آثارجنایت هم معمولاً بر عهدهی خودم است. آخرین پیشنهاد اغوا کنندهی مادر به ما به جهت همکاریهای چند جانبه با او سفری است با قطار به تهران. اما... این بار نه برای درمان که برای تفریح!