سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 5 آذر 1403
  • روز بسيج مستضعفين، تشكيل بسيج مستضعفين به فرمان حضرت امام خميني -ره-، 1358 هـ ش
24 جمادى الأولى 1446
    Monday 25 Nov 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      دوشنبه ۵ آذر

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      محمدرضا قهرمان کوچک
      ارسال شده توسط

      نسرین حسینی

      در تاریخ : پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۸ ۱۰:۵۳
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۹۵ | نظرات : ۱۸

      به نام تنها شاهد هستی

      "محمد رضا، قهرمان کوچک"


      با هیجان و خوشحالی برف ها را از روی موهای کوتاهش تکاند. نفس عمیقی کشید و آرام گفت:
      "آبجی نسرین درست شد ...به کسی نگی یه کاری کردم کارستون."
      شیطنتش را می شناختم ولی انگار این بار فرق می کرد.
      بلند شدم و آهسته پرسیدم :"چه کار کردی محمد رضا!"
      -"دایی ...وای تو رو خدا دایی نفهمه ها!
      اخراجم می کنه..."
      با دست های خیس و یخ زده اش کاغذی از جیبش در آورد که با خواندنش اشک از چشمهایم بیرون زد..‌.
      -"محمدرضا! جبهه؟!"
      انگشتش را روی بینی من گذاشت و گفت: "هیس یواش آبجی مردم خوابن"
      -" حالا چی به مامان بگم؟!"
      دستهایش را به هم مالید و گفت:
      "هیچی... حالا نمی خوام شهید بشم که !
      ۴۵ روز دیگه بر می گردم دیگه!"
      برای دلداریم گفت: "کیف کردی امضای بابا رو... از خودش هم بهتر زدم!"
      بغضم را قورت دادم و با لبخندی مصنوعی جواب دادم:" از بس که تنبلی! اینقدر که پای ورقه ی امتحانتو جای بابا امضا زدی."
      تاریخ اعزامش نزدیک می شد و محمد رضا دیگر روی پاهاش بند نبود.
      پدر که تا حدودی شک کرده بود مرا به کناری برد و گفت:
      " نسرین جان محمدرضا چیزی بهت نگفته؟"
      به شوخی گفتم" نه هیچی نگفته آسید جواد حسینی گل من!"
      دنبالم کرد وارد اتاقم شدم و تا شب فقط گریه کردم...
      صبح فردا پدر به مدرسه رفت ولی دایی چندان راضی نبود‌.
      تحصیل محمدرضا برای پدر خیلی مهم بود و خیلی نصیحتش می کرد.
      بالاخره روز موعود فرا رسید. شب قبل باران شدیدی باریده بود و محمد رضا هم تا صبح بیدار بود.
      بعد از نماز صبح با چه مصیبتی از دیوار به داخل کوچه پرید و با ساکی که فقط یک دست لباس در آن بود در تاریکی ناپدید شد.
      نامه ی اولش بعد از ده روز به دست ما رسید.
      تعریف کرده بود که چطور با سماجت از آشپزخانه به پشتیبانی رفته بود و از آنجا با پنهان شدن در تویوتای مهمات خود را به خط مقدم رسانده بود. چگونه چند روز با نان خشک سر کرد تا بالاخره توانست فرمانده را برای ماندن راضی کند.
      برای خواندن نامه با آن دست خط و املای افتضاح و دوست داشتنی اش خیلی درد سر کشیدم. به جای آشپز خانه "آشوَسخانِ" و به جای پشتیبانی "پوشتیوانی" و به جای مهمات "موحومات" نوشته بود!
      بخش دوم نامه اش قربان صدقه ی پدر و مادر رفته بود. نوشته بود : " پدر عزیزم از من راضی باش. فرمانده مان می گوید که تا رضایت شما نباشد بودنم فایده ای ندارد."
      پدر که تا اینجای نامه با اخم گوش می کرد، ناگهان رد اشک از گوشه چشمش روان شد و زیر لب گفت :"تو رو تقدیم خدا کردم پسرم..."
      همه گریه می کردیم. به نامه نگاه کردم و برق چشمان محمد رضا را از رضایت پدر در آن حس کردم.
      نامه ی آخرش یک ماه بعد رسید. خانواده کم کم خود را برای آمدنش آماده می کرد.
      اما انگار این نامه ی محمد رضا فرق می کرد.
      " آبجی نسرین اینجا همه خوبند و خود را فدای هم می کنند . هر که بهتر باشد شهید می شود. دیروز که این نامه را می نوشتم احساس کردم صدایم می کنند. بیرون آمدم و سنگر پشت سرم با خمپاره منهدم شد و دوستانم شهید شدند.
      آبجی یعنی من بدم؟ پس چرا من شهید نشدم؟
      آبجی پدر مگر راضی نیست. خدا مگر راضی نیست... "
      مبهوت بودم که این نامه چه معنایی می دهد. دلم شور می زد تا اینکه دو روز بعد عمو که در بسیج فعالیت می کرد خبر شهادت محمد رضای عزیزمان را آورد.
      پارچه را از صورتش کنار زدم . هنوز خون روی یقه ی لباسش کاملا خشک نشده بود.
      فریاد زدم : " محمد رضای من ، قهرمان من، تو هم خوب شدی ، خیلی خوب ...آنقدر ماه شدی که خدا تو رو انتخاب کرده..."
      امروز هم سر خاکش بودم و به عکسش نگاه می کردم.
      لبخندش خیلی قشنگ بود.
      انگار داشت می گفت:
      "مبارکت باشه آبجی...! داداشت هم خوب شد....خوب خوب....!"

      پایان

      سپاسگزارم از شاعر زیبا نگار برادر گرامی جناب علی محقق عزیز که زحمت ویرایش رو کشیدند
       

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۹۳۵۷ در تاریخ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۸ ۱۰:۵۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      مهدی تنهائی
      يکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸ ۰۳:۴۲
      روح همه ی شهدا ی وطن قرین رحمت الهی ... خندانک خندانک خندانک
      نسرین حسینی
      نسرین حسینی
      چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸ ۰۱:۴۸
      درود برشما استاد گرامی بسیار سپاسگزارم
      آمین خندانک خندانک
      روح همه رفتگان قرین رحمت الهی خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      مرغ آمین
      چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸ ۰۰:۳۱
      درود
      زیباست خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک خندانک خندانک
      نسرین حسینی
      نسرین حسینی
      چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸ ۰۱:۴۷
      درود برشما مهربانو عزیز
      سپاسگزارم از نگاه زیباتون خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      محمد باقر انصاری دزفولی
      شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸ ۰۹:۱۵
      سلام بزرگوار
      واقعا زیبا وپر معنا بود
      درود برشما
      خدایش رحمت کند
      خندانک خندانک خندانک خندانک
      نسرین حسینی
      نسرین حسینی
      يکشنبه ۱۰ شهريور ۱۳۹۸ ۰۲:۱۴
      درود برشما استاد گرامی
      بسیار سپاسگزارم از حضور زیباتون
      روح رفتگان شما قرین رحمت الهی 🌷🌷
      ارسال پاسخ
      علی مزینانی عسکری
      پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۸ ۰۸:۰۶
      سلام سیده بانوی بزرگوار
      خاطره ای ماندنی و صادقانه نوشته اید آن هم از عزیزی که نام و یادش همیشه در یادها خواهد ماند
      ای کاش نقش دایی کمی پر رنگ تر می شد که چرا نباید او بفهمد اصلا او کیست و چرا این ترس برای شما و برادر وجود داشته ؟!
      خندانک خندانک خندانک
      نسرین حسینی
      نسرین حسینی
      يکشنبه ۱۰ شهريور ۱۳۹۸ ۰۲:۲۱
      درودبرشما جناب عسکری گرامی
      بسیار سپاسگزارم از حضور شما
      ای کاش من رازداری نمیکردم وبه بابا میگفتم که داره میره جبهه وجلوشو میگرفتم‌
      اخه
      اون فقط14سال بیشتر نداشت خندانک
      روح رفتگان شما قرین رحمت الهی
      ارسال پاسخ
      نسرین حسینی
      نسرین حسینی
      يکشنبه ۱۰ شهريور ۱۳۹۸ ۰۲:۲۶
      دایی بزرگ خانواده مادری بود ومدیر مدرسه محمدرضا بود وادم با منطقی بود د
      روحرفش کسی حرف نمیزد هرچه میگفت همان بود
      به همین خاطر نمیخواست دایی بفهمه که منصرفش کنه خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      مسعود میناآباد ( مسعود م )
      چهارشنبه ۶ شهريور ۱۳۹۸ ۰۰:۰۲

      شهیدان زنده اند
      نامشان گرامی باد و روحشان شاد
      ______________________________ خندانک
      نسرین حسینی
      نسرین حسینی
      يکشنبه ۱۰ شهريور ۱۳۹۸ ۰۲:۲۸
      درود برشما استاد گرامی بسیار سپاسگزارم بزرگوار
      روح رفتگان شما قرین رحمت الهی
      خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      بهمن بیدقی
      چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸ ۲۳:۲۴
      روحشان شاد.
      بسیار تأثیرگذار بود. یادآن قهرمانان خالص که بی چشمداشت ، زندگیشان را -که همه داشته ی آنها بود - را برای ایران عزیز هدیه کردند، همیشه در اذهان باقیست . مخصوصاً آن بزرگمردان به ظاهرکوچک
      نسرین حسینی
      نسرین حسینی
      دوشنبه ۸ مهر ۱۳۹۸ ۱۸:۴۱
      درود برشما جناب بیدقی گرامی
      بسیار سپاسگزارم از اینکه خواندید
      به مهر
      مستدام باشید خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      منوچهر فتیان پور (راد)
      سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۸ ۲۰:۵۵

      سلام بانو بزرگوار
      واقعا پرمعنی وزیباخاطره ای ماندنی و صادقانه نوشته اید
      خواندم آن خاطره را،اشکم سرازیربگشت
      عاقبت بایاد قهرمان کوچک بغضم شکست
      روح قهرمان کوچک شادباد،شهیدان همیشه زنده اند
      خندانک خندانک
      کبهان ژولیده انارکی
      جمعه ۲۰ تير ۱۳۹۹ ۰۷:۴۱
      درود برشما .خاطره ی زیبایی بود
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1