شعرناب

محمدرضا قهرمان کوچک

به نام تنها شاهد هستی
"محمد رضا، قهرمان کوچک"
با هیجان و خوشحالی برف ها را از روی موهای کوتاهش تکاند. نفس عمیقی کشید و آرام گفت:
"آبجی نسرین درست شد ...به کسی نگی یه کاری کردم کارستون."
شیطنتش را می شناختم ولی انگار این بار فرق می کرد.
بلند شدم و آهسته پرسیدم :"چه کار کردی محمد رضا!"
-"دایی ...وای تو رو خدا دایی نفهمه ها!
اخراجم می کنه..."
با دست های خیس و یخ زده اش کاغذی از جیبش در آورد که با خواندنش اشک از چشمهایم بیرون زد..‌.
-"محمدرضا! جبهه؟!"
انگشتش را روی بینی من گذاشت و گفت: "هیس یواش آبجی مردم خوابن"
-" حالا چی به مامان بگم؟!"
دستهایش را به هم مالید و گفت:
"هیچی... حالا نمی خوام شهید بشم که !
۴۵ روز دیگه بر می گردم دیگه!"
برای دلداریم گفت: "کیف کردی امضای بابا رو... از خودش هم بهتر زدم!"
بغضم را قورت دادم و با لبخندی مصنوعی جواب دادم:" از بس که تنبلی! اینقدر که پای ورقه ی امتحانتو جای بابا امضا زدی."
تاریخ اعزامش نزدیک می شد و محمد رضا دیگر روی پاهاش بند نبود.
پدر که تا حدودی شک کرده بود مرا به کناری برد و گفت:
" نسرین جان محمدرضا چیزی بهت نگفته؟"
به شوخی گفتم" نه هیچی نگفته آسید جواد حسینی گل من!"
دنبالم کرد وارد اتاقم شدم و تا شب فقط گریه کردم...
صبح فردا پدر به مدرسه رفت ولی دایی چندان راضی نبود‌.
تحصیل محمدرضا برای پدر خیلی مهم بود و خیلی نصیحتش می کرد.
بالاخره روز موعود فرا رسید. شب قبل باران شدیدی باریده بود و محمد رضا هم تا صبح بیدار بود.
بعد از نماز صبح با چه مصیبتی از دیوار به داخل کوچه پرید و با ساکی که فقط یک دست لباس در آن بود در تاریکی ناپدید شد.
نامه ی اولش بعد از ده روز به دست ما رسید.
تعریف کرده بود که چطور با سماجت از آشپزخانه به پشتیبانی رفته بود و از آنجا با پنهان شدن در تویوتای مهمات خود را به خط مقدم رسانده بود. چگونه چند روز با نان خشک سر کرد تا بالاخره توانست فرمانده را برای ماندن راضی کند.
برای خواندن نامه با آن دست خط و املای افتضاح و دوست داشتنی اش خیلی درد سر کشیدم. به جای آشپز خانه "آشوَسخانِ" و به جای پشتیبانی "پوشتیوانی" و به جای مهمات "موحومات" نوشته بود!
بخش دوم نامه اش قربان صدقه ی پدر و مادر رفته بود. نوشته بود : " پدر عزیزم از من راضی باش. فرمانده مان می گوید که تا رضایت شما نباشد بودنم فایده ای ندارد."
پدر که تا اینجای نامه با اخم گوش می کرد، ناگهان رد اشک از گوشه چشمش روان شد و زیر لب گفت :"تو رو تقدیم خدا کردم پسرم..."
همه گریه می کردیم. به نامه نگاه کردم و برق چشمان محمد رضا را از رضایت پدر در آن حس کردم.
نامه ی آخرش یک ماه بعد رسید. خانواده کم کم خود را برای آمدنش آماده می کرد.
اما انگار این نامه ی محمد رضا فرق می کرد.
" آبجی نسرین اینجا همه خوبند و خود را فدای هم می کنند . هر که بهتر باشد شهید می شود. دیروز که این نامه را می نوشتم احساس کردم صدایم می کنند. بیرون آمدم و سنگر پشت سرم با خمپاره منهدم شد و دوستانم شهید شدند.
آبجی یعنی من بدم؟ پس چرا من شهید نشدم؟
آبجی پدر مگر راضی نیست. خدا مگر راضی نیست... "
مبهوت بودم که این نامه چه معنایی می دهد. دلم شور می زد تا اینکه دو روز بعد عمو که در بسیج فعالیت می کرد خبر شهادت محمد رضای عزیزمان را آورد.
پارچه را از صورتش کنار زدم . هنوز خون روی یقه ی لباسش کاملا خشک نشده بود.
فریاد زدم : " محمد رضای من ، قهرمان من، تو هم خوب شدی ، خیلی خوب ...آنقدر ماه شدی که خدا تو رو انتخاب کرده..."
امروز هم سر خاکش بودم و به عکسش نگاه می کردم.
لبخندش خیلی قشنگ بود.
انگار داشت می گفت:
"مبارکت باشه آبجی...! داداشت هم خوب شد....خوب خوب....!"
پایان
سپاسگزارم از شاعر زیبا نگار برادر گرامی جناب علی محقق عزیز که زحمت ویرایش رو کشیدند


0