جمعه ۱۸ آبان
نامه ای قبل از خودکشی
ارسال شده توسط علیرضا مسافر در تاریخ : پنجشنبه ۴ آبان ۱۳۹۶ ۰۱:۲۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۲۶ | نظرات : ۴
|
|
نامه ای قبل از خودکشی
روز اول از ترم اول دانشگاه بود
پر از استرس و هیجان بودم و هیچ تصوری از کلاس درس در دانشگاه نداشتم!
اصلا نمیدانستم قرار است چه اتفاقاتی رخ دهد،اما بی تاب بودم برای رفتن...
اولین کلاس ساعت هشت صبح بود.استاد خانمی بود میانسال که کمی هم چاق بود!
به نظر بداخلاق می آمد اما زمزمه ها میگفت که خوب درس میدهد...بعد از آن،دو کلاس دیگر داشتم و روز اول دانشگاه به پایان رسید!
روز دوم فرا رسید و اولین کلاس...
ساعت از هشت گذشته بود و استاد هنوز به کلاس نیامده بود!بیست دقیقه گذشته بود که درب کلاس کوبیده شد...
مردی حدودا سی ساله با موهای خوش حالت و ظاهری آراسته و به روز وارد کلاس شد !
به غیر از من خیلی از بچه ها هم محو این استاد خوشتیپ شده بودند...
روی صندلی اش نشست و لیست خود را بیرون آورد وشروع به خواندن اسامی و آشنایی با دانشجویان کرد !
از هرکسی سوالی میپرسید،مثل رشته ی دبیرستان،محل زندگی یا چیز های دیگر !
راستی...او استاد جامعه شناسی بود!
به اسم من رسید.وقتی دست خود را بالا آوردم چند ثانیه به من خیره شدو هیچ سوالی نپرسید !
خواندن اسم ها به پایان رسید و شروع به صحبت کردن کرد و از روش تدریس و منابعی که نیاز داشتیم گفت.
در آخر هم گفت برای ارتباط با استاد یک نماینده را انتخاب میکند تا پل ارتباطی او و سایر دانشجویان باشد.
عجیب بود ولی او مرا انتخاب کرد!
در پایان کلاس شماره اش را داد و گفت که با او تماس بگیرم تا شماره ام را داشته باشد و ازین به بعد هرکسی سوالی داشت از طریق من به او منتقل شود !
یک ماه بعد از من خواست تا برای گرفتن جزوه ها به منزلش بروم ..چرا که هفته ی دیگر امتحان داشتیم و خودش هم فقط همان یک روز به دانشگاه ما می آمد !
ظهر بود که به خانه اش رسیدم...تنها زندگی میکرد خانه اش نامرتب بود!
بابت شلوغی خانه عذر خواهی کرد و گفت بنشین تا برایت چیزی بیاورم...
کمی مضطرب بودم!
چای آورد و نشست و پرسید که چه خبر؟ اوضاع خوب است؟ کمی راجع به درس صحبت کردیم و کمی راجع به آینده !
جزوه ها را آورد و عذر خواهی کرد که مرا به زحمت انداخته است...
قصد رفتن داشتم که گفت : نمیدانم باید این را به تو بگویم یا نه...اما میگویم
کمی نگران شدم و گفتم چه شده است؟
گفت روز اول کلاس را یادت می آید ؟ به یاد داری وقتی که اسم تو را خواندم سکوت کردم و خیره شدم؟
با تعجب گفتم بله یادم می آید...
گفت فکر میکنی که علت چه بود؟
استرس گرفتم . گفتم که استاد من دیرم شده است...
گفت بمان لطفا !
من به تو علاقه مند شده ام..
تمام بدنم یخ کرده بود و دستانم میلرزید !
آمد جلو و دستانم را گرفت و گفت آرام باش..
ناگهان گریه ام گرفت و سرم را روی سینه اش گذاشتم !
خودم هم نمیدانستم چه میکنم...
نمیدانم چطور شد و چقدر گذشت که به خانه رسیدم! به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم ...
هیچوقت کسی اینگونه به من ابراز علاقه نکرده بود !آن هم چه کسی ...استاد دانشگاهی که من شاگرد آن هستم !
یک طرف میگفتم او بیشتر از ده سال از من بزرگتر است..چطور میشود !
یک طرف دیگر میگفتم او نوجوانی خام نیست که هر روز نگران از دست دادن و خیانت کردنش باشم..وقتی در این سن از دوست داشتن میگوید حتما همینطور است !
یک طرف میگفتم که او استاد دانشگاه است و موقعیت خوبی دارد و میتواند مرا خوشبخت کند !
با همین افکار شب را صبح میکردم و صبح را شب !
دو هفته بود که دانشگاه نمیرفتم !
غر زدن های مادرم باعث شد تا تصمیم بگیرم که به کلاس بروم !
استاد آمد و شروع به درس دادن کرد و در تمام مدت درس دادن،حتی یک بار هم به من نگاه نکرد !
کلاس تمام شد و همه در حال رفتن بودند.
ناگهان پیامی از از طرف استاد آمد که بیرون دانشگاه منتظرت هستم !
از دانشگاه بیرون رفتم و دیدم که در ماشین منتظر نشسته است .
کمی نگران بودم
سوار ماشین شدم و راه افتاد ...
با هم به یک رستوران رفتیم
هیچ اشاره ای به صحبت های آن روز خود نمیکرد..
در راه برگشت دلم را به دریا زدم و گفتم میخواهم چیزی بگویم ..
گفت که میشنوم
گفتم وقت آن رسیده که خانه ی همچون میدان جنگ تو را مرتب کنم و تنهایی ات را دور بریزم ...
خوشحال شد و نفهمیدیم که چطور به خانه اش و تخت خوابش رسیدیم !
چند ماه گذشت و هر روز با هم بودیم !
بعضی شبها به بهانه ی درس خواندن در خانه ی دوستم ، به خانه ی او میرفتم !
من عاشقش شده بودم.
او تمام آنچیزی بود که من از یک مرد انتظار داشتم ...
هنوز خانواده ام را در جریان نگذاشته بودم...
میترسیدم به خاطر فاصله ی سنی او با من ،از دستش بدهم !
یک روز در خانه نشسته بودیم و من پرسیدم :
پس کی قرار است به خواستگاری من بیآیی و پدر و مادر مرا راضی کنی ؟
و او جوابی داد که که حتی وقتی یادش هم می افتم... گوش هایم سوت میکشد!
او گفت : یادم نمیآید تا به حال راجع به خواستگاری یا ازدواج صحبت کرده باشم ...
جا خورم و گفتم منظورت چیست؟؟؟
تو خودت گفتی که عاشق من هستی ..مگر غیر از این است؟؟؟
صدایم میلرزید و بغض راه گلویم را گرفته بود...
گفت من هنوز هم عاشقت هستم،اگر عاشقت نبودم به خانه ام نمیآمدی
اما قرار نیست هر عشقی به ازدواج برسد! ما مدتی در کنار هم بودیم و به هم کمک کردیم.
برای تو هم که بد نشد ...
تمام واحد هایت با نمره ی بالا پاس شدند !
گفتم میدانم که اذیتم میکنی ...حالم خوب نیست لطفا تمامش کن !
رفت داخل اتاق و یک بلیط هواپیما آورد..
هفته ی دیگر به اتریش پرواز داشت و در یک دانشگاه بورسیه شده بود
گریه ام گرفت و از خانه بیرون رفتم...
تمام دنیا روی سرم خراب شده بود...
یک هفته گذشت و او برای همیشه رفت بدون اینکه حتی خداحافظی کند!
او رفت و من ماندم !
دختری که دیگر دختر نبود...
دانشجویی که از دانشگاه بیزار بود...
و عاشقی که عشق را جز دروغ و میل به همخوابگی نمیدید !
من فهمیدم که دنیای آدم ها با هم فرق میکند...اگر شما عاشق کسی شوید که دنیای متفاوتی با شما دارد،دنیایتان نابود میشود !
من فهمیدم که دنیای یک آدم سی ساله با دنیای یک دختر نوزده ساله تفاوت دارد !
من فهمیدم که عشق از نظر هرکسی بسته به نیاز هایش تعریفی متفاوت دارد !
این نامه را مینویسم که بدانید بیهوده از زندگی ام سیر نشدم و با این قرص ها درونم را متلاشی نکردم...
کسی که دنیایی ندارد،هر روزِ زندگی برایش مردن است!
این نامه را به مادرم بدهید تا بداند دخترش فاحشه نبود...
این نامه را به او بدهید و بگویید همه ی مرد ها شبیه پدر نبودند...بگویید من بهای سنگینی برای فهمیدن آن پرداختم !
هروقت که صحبت از تجاوز میشود همه به یاد محله های فقیر نشین و آدم های بیسواد و اجبار می افتند !
اما بدانید گاهی علاوه بر جسم به روح یک آدم هم تجاوز میشود...
این نامه را نوشتم تا از این به بعد با شنیدن واژه ی تجاوز به یاد دانشگاه و استاد دانشگاه و توهمِ عشق هم بیافتید !
به درود !
علیرضا_مسافر
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۸۳۹۷ در تاریخ پنجشنبه ۴ آبان ۱۳۹۶ ۰۱:۲۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
سلام دوست من
عالی بود
آفرین