دستانِ کودکِ لاابالی که پی درپی فرياد ميزد وُ ضجه ؛ ناسزا مي گفت با گريه را بی محابا بر دست مي فشارم.
خيره بر رخسارِ خراشيده و چرکینش؛ از خشم وُ تنفر ، کمی هم ترحم پُر می شوم.
کودک خود را عقب مي کشد وُ آويزِ دستانِ عرق کرده ام ، لجوجانه سَر می جُنباند وُ اشک می ریزد وُ رعشه می کند وُ زجه هايش را در فضایِ فاصله می پراکند.
چشم هايم مي سوزد وُ مشتی گره کرده گلويم را مي فشارد.
بانگ مي دارم : اين طفل از آنِ کيست؟
دستانِ کودک از پنجه هایِ نمناک وُ تفتيده ام سُر می خورد وُ در خاک می غلطد وُ گردنِ رنجور وُ آويخته وُ باريکش را شتابان به سويم مي چرخاند وُ با نگاهی نگران وُ سراسيمه وُ بُهت زده نااميدانه چشم هایِ لرزان وُ متعجب وُ خیسش را بر دهانِ بازم می دوزد ؛ انگار که از خوابی هولناک برخواسته باشد.
آغوشِ استخوانی وُ کثيفش را بسويم مي گشايد.
من بی توجّه نگاهم را از او می دزدم وُ دست هايم را می تکانم وُ آبِ دهانم را قورت مي دهم وُ با اخمی کينه توزانه وُ مُشتی گِره کرده پای می گردانم تا بگريزم از اين آشوبِ خوف انگيز وُکريه وُ دردسرساز وُ غمبار وُ حسِّ بدحالی.
صدايی آشنا مرا به خود می خواند که ميروی؟ آنهم پس از اين همه سال که آمدی؟
نگاهی بهت زده به سينه ام کردم ، انگارکمی لرزیدم ، زود به خود آمدم ، تکانی به شانه هايم دادم.
کنجکاوانه روی برگرداندم وُ متعجب ديداری باز به کودک که آشفته وُ ترسان وُ مردد مشت بر خاک مي فشرد گشودم وُ او : " دلواپسانه خنديد ".
شوقی غريب در عميق ترين نقطه یِ احساسم بال گشود وُ قلبِ مرا مملو از هوایی آسمانی کرد.
لبخندِ کمرنگی بی اختيار بر لبانم نقش بست.
کودک از جایِ خود جهيد وُ دست هایِ کوچکش را برهم کوفت وُغريوی جانانه سرکرد وُ من هم سرخوشانه خنديدم وُ خم شدم وُ دست بر سرش کشيدم وُ موهایِ چرب وُ چسبيده اش را نوازشی کردم وُ او خاموش شد وُ بی حرکت چشم هایِ مشتاقش را آرام برهم نهاد.
آهی کشيدم وُ خواستم دست از سرش بکشم که او ناگاه ترسان انگشتانم را در هوا قاپيد وُ محکم به آن چسبيد وُ من نبض خوف وُ وحشت وُ التماس را چون گنجشککی اسير در پنجه هایم لمس کردم.
آرام نشستم وُ در آغوشش ؛ در برش پهلو گرفتم وُ کودک سر بر پاهایِ خسته ام نهاد وُ معصومانه ، عميق وُ رؤيايی آسود وُ به خوابی شيرين رفت وُ من با پوزخندی زيرلب گفتم : " آرامش بعد ازطوفان " ، وَ سری جنباندم وُ او را نزديکتر به سويم فشردم.
صورتکش بی اختيار به سويم چرخيد.
به خود گفتم حال که خواب است ، اکنون که آرام است خوب ببينمش وَ ديدگانم را محوِ ديدارِ او کردم.
حسّی سراسيمه وُ داغ پهنایِ وجودم را در می نوردد.
دست هایِ افتاده و آويخته اش را اینبار امّا آهسته وُ نرم وُ مهربان به دست می گيرم وُ لمسش مي کنم.
چه آشنائیه غريبی را وُ چه عشقی را وُ اشتياقی را در من برمی انگيزد سرد ترين وُ خاکي ترين وُ بی کس ترين دستانِ دنيا .
می شناسمش ؟ نه نه ، نمی شود ، نمي تواند باشد ؛ چه شباهتی !!!
در خيالی مه آلود وُ سنگين غوطه ور می شوم وُ يک به يک اوراقِ به هم ريخته یِ ذهنِ آشفته وُ به هم ریخته وُ مخروبم را کنارِ هم مي چينم.
صفحه ای مبهم وُ کدر وُ مخدوش بر افکارم گشوده می شود.
کودکی با شور وُ تمنّا در می کوبد.
در باز مي شود ؛ انگار اصلاً بسته نبوده.
لحظه ای بارقه ای کمرنگ از اميد جایِ دلشوره وُ ترس را مي گيرد.
آرام درب را به داخل مي گشايد ، خانه خاليست ، خانه خالیست.
تنهايی وجودش را می لرزاند.
بی اختيار گريه سر مي دهد.
عمقِ مصيبت پيراهنی تيره را برسريرِ لطيف وُ سفيدِ وجودش اندازه مي کند وُکودک بازيچه هايش را برایِ همیشه پايِ پله هایِ سرایِ ناامنِ زادگاهش جا می گذارد وُ شتابان با فريادهايی بی انقطاع ، پشت به درهایِ باز وُ شوم وُ ترسناکِ نااميدی وُ سرخوردگي دويدن آغاز مي کند.
هر دم به سويی وُ هر زمان به جهتی.
وَ کودک در خاک ، وَ کودک در باد ، وَ کودک پای رنجان وُ سرکوبان ، در سرما وُ در بوران ، وَ در عطشِ محلک وُ داغِ فصلِ سوزان.
اشکی می غلتد وُ ضربه ای سخت بر سينه ام مرا به دنيا باز مي گرداند.
چه خوابِ عميق وُ طولانی وُ مخوفی ؛ " افسانۀ کهف "
دستانم را بر انظارم مي مالم وُ چشم باز مي کنم.
نوری خيره کننده بينشم را می آزارد.
دستانم را سدِّ تابشِ مستقيمِ نور می کنم وُ سربه زير می افکنم.
ديدگانم آرام مي گيرند وُ من سربلند مي کنم.
يک کوچه پُر از سبزه وُ شکوفه وُ درختی کهن که بر من سايه افکنده است.
اينجا کجاست ؟ خوابم يا بيدار ؟ پس آن کوچه یِ خاکی !؟
ای وای کودکم ، ای وای کودکم.
هراسان به پا مي خيزم وُ شتابان به اين سوی وُ آن سوی سرک مي کشم.
غفلتا حتماً در خواب راه پيموده ام ، وَ سر به ندامت به زير می افکنم.
صدايی آشنا وُ گرم وُ محکم مرا به خود می آورد : "من با توام وَ تو هميشه بامنی" .
ضربانِ قلبم تند وُ ممتد بر قفسِ سينه ام تلنگر مي زند "دوستِ من سلام" وَ من ازحسِّ آغوشی گرم وُ بوسه ای با شميمِ همه یِ غنچه هایِ بهاری پُر می شوم. وَ عشق باسپاهِ آتشينش ، با بيرقِ زرينِ ايمان ، اهدافِ ساليانِ دور را با نقشه ای حساب شده وَ با تمامیِ نيرو وتوانی که از ائتلاف با دوستانِ اقليمم کسب نموده حرکت آغاز مي نمايد وَ با احترام وُ اعتقاد به ارزش ها يک به يک قلعه هایِ نور را از دامِ ديرينِ تاريکی وُ تباهی آزاد می کند ، رها مي کند ، تسخير مي کند وَ خوشبختی را در دمادمِ ساعاتِ شرعیِ سرزمينم بر بلندایِ مناره هایِ سبز وُ آبیِ باورهایِ راستينِ اساطيريم به اهتزاز در می آورد.
حسی رمز آلود و اسرار آمیز مرا در برمي گيرد ، دستانی از هرسوی به سويم چون شاخکانِ گل در باد تکان مي خورند وُ ما آهسته ، مستِ مست نرم وُ آرام با خنده هایِ جاودانه ، هشيار وُ بيدار قدم بر کاخِ بلورين آرزو پای می گذاريم و نيم نگاهی به پشت سر و زمزمه ای که:
بدرود.