در گذر از کوچه پس کوچه های خاطره ها هر آنجا که احساس غلیان می کند و دل به لرزه می افتد همانجا در پس خاکروبه های تعلق نقش عشقی نافرجام پنهان شده است . تلخ و شیرینش به کنار آنچه خاطر را می آزارد وحشت از تنها ماندن در سایه روشن باورهاست. با خود میاندیشم که اکنون نقش کدامین خاطره در سراچه ی ذهنم خاک میخورد . دست ویرانگر سرنوشت اینبار چه به روز احساسم خواهد آورد .
ای از عشق پاک من همیشه مست
من تورآ اسان نیاوردم به دست
بارها این کودک احساس من
زیر بارانهای اشک من نشست
من تورا اسان نیاوردم بدست
وقتی در دل خاطراتمان غرق میشویم و چشمانمان نا چار خیس از احساس، روز هایی را به یاد می آوریم که در کشمکش حادثه ها روحمان آزرده گشته وبهایش را با خون دل پرداخته ایم .چه اشکهایی که بر گونه هایمان به آرامی لغزیده اند و بر روی دفترهایمان چکیده اند و نقش های به یاد ماندنی را به یادگار نهاده اند.
در دل آتش نشستن کار آسانی نبود
راه را بر اشک بستن کار آسانی نبود
با غروری هم قد و بالای بام آسمان
بارها در خود شکستن کار آسانی نبود
بار ها این دل به جرم عاشقی
زیر سنگینی بار غم شکست
من تورا آسان نیاوردم بدست
چه روزهایی که همچوشمع سوختیم و آب شدیم اما خم به ابرو نیاوردیم .چه شبهایی که در غم عشق بیتاب شدیم و تا اوج احساس پرکشیدیم و دست روزگار چه رنجهایی که بر دلمان ننشاند .
در بدست اوردنت
برد باریها شده
بی قراریها شده
شب زنده داریها شده
در بدست اوردنت
پایداریها شده
با ظلم و جور روزگار
بردباریها شده .
اما آنچه برایمان امروز به یادگار مانده میراث گرانبهاییست که هچو چشمه ای زلال در رگهایمان جاریست .احساس نابی که لحظه به لحظه ی زندگیمان را رنگ زیبایی می پاشد . ما اکنون مملوء از خاطرات تلخ شیرین عاشقانه ایم که هر کدامشان برایمان به ارزش کلید های طلایی صندوقچه ی عشق الهی ست .
جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم
سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم
مو به مو دارم سخنها
نکته ها از انجمن ها
بشنوای سنگ بیابان بشنوید ای باد و باران
با شما همرازم اکنون .
باشما دمسازم اکنون .
شمع خود سوزی چو من
در میان انجمن
گاهی اگر آهی کشد دلها بسوزد.
یک چنین آتش به جان
مصلحت باشد همان
با عشق خود تنها شود تنها بسوزد.
بگذر زما که خاطر ما در هوای توست
دلبر امید وعده و جان مبتلای توست
تنها نه دل به مهر تو پابسته است و بس
آن ذره ای ز آ ب و گلم در هوای توست
من یکی مجنون دیگر در پی لیلای خویشم
عاشق این شور و حال عشق بی پایان خویشم
تا بسویش رهسپارم سر زمستی برنداردم
من پریشان حال و دلخوش با همین دنیای خویشم
جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم .......
.خاطرتان سر شار از لحظات شیرین و بیاد ماندنی باد
در گذر از کوچه پس کوچه های خاطره ها هر آنجا که احساس غلیان می کند و دل به لرزه می افتد همانجا در پس خاکروبه های تعلق نقش عشقی نافرجام پنهان شده است . تلخ و شیرینش به کنار آنچه خاطر را می آزارد وحشت از تنها ماندن در سایه روشن باورهاست. با خود میاندیشم که اکنون نقش کدامین خاطره در سراچه ی ذهنم خاک میخورد . دست ویرانگر سرنوشت اینبار چه به روز احساسم خواهد آورد .
ای از عشق پاک من همیشه مست
من تورآ اسان نیاوردم به دست
بارها این کودک احساس من
زیر بارانهای اشک من نشست
من تورا اسان نیاوردم بدست
وقتی در دل خاطراتمان غرق میشویم و چشمانمان نا چار خیس از احساس، روز هایی را به یاد می آوریم که در کشمکش حادثه ها روحمان آزرده گشته وبهایش را با خون دل پرداخته ایم .چه اشکهایی که بر گونه هایمان به آرامی لغزیده اند و بر روی دفترهایمان چکیده اند و نقش های به یاد ماندنی را به یادگار نهاده اند.
در دل آتش نشستن کار آسانی نبود
راه را بر اشک بستن کار آسانی نبود
با غروری هم قد و بالای بام آسمان
بارها در خود شکستن کار آسانی نبود
بار ها این دل به جرم عاشقی
زیر سنگینی بار غم شکست
من تورا آسان نیاوردم بدست
چه روزهایی که همچوشمع سوختیم و آب شدیم اما خم به ابرو نیاوردیم .چه شبهایی که در غم عشق بیتاب شدیم و تا اوج احساس پرکشیدیم و دست روزگار چه رنجهایی که بر دلمان ننشاند .
در بدست اوردنت
برد باریها شده
بی قراریها شده
شب زنده داریها شده
در بدست اوردنت
پایداریها شده
با ظلم و جور روزگار
بردباریها شده .
اما آنچه برایمان امروز به یادگار مانده میراث گرانبهاییست که هچو چشمه ای زلال در رگهایمان جاریست .احساس نابی که لحظه به لحظه ی زندگیمان را رنگ زیبایی می پاشد . ما اکنون مملوء از خاطرات تلخ شیرین عاشقانه ایم که هر کدامشان برایمان به ارزش کلید های طلایی صندوقچه ی عشق الهی ست .
جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم
سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم
مو به مو دارم سخنها
نکته ها از انجمن ها
بشنوای سنگ بیابان بشنوید ای باد و باران
با شما همرازم اکنون .
باشما دمسازم اکنون .
شمع خود سوزی چو من
در میان انجمن
گاهی اگر آهی کشد دلها بسوزد.
یک چنین آتش به جان
مصلحت باشد همان
با عشق خود تنها شود تنها بسوزد.
بگذر زما که خاطر ما در هوای توست
دلبر امید وعده و جان مبتلای توست
تنها نه دل به مهر تو پابسته است و بس
آن ذره ای ز آ ب و گلم در هوای توست
من یکی مجنون دیگر در پی لیلای خویشم
عاشق این شور و حال عشق بی پایان خویشم
تا بسویش رهسپارم سر زمستی برنداردم
من پریشان حال و دلخوش با همین دنیای خویشم
جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم .......
.خاطرتان سر شار از لحظات شیرین و بیاد ماندنی باد