شنبه ۳ آذر
افسانه مه آلود هاکو وپرشا نگاره .....
ارسال شده توسط مازیارملکوتی نیا در تاریخ : سه شنبه ۱۵ فروردين ۱۳۹۶ ۰۳:۴۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۶۷ | نظرات : ۰
|
|
ورود پارادیشها به پایان
دشت وسیع سنگلاخی پر شده بود از الماسهای درخشانی که به همراه گدازه های آتش از آتشفشان کوه های دره نای به آسمان و زمین می پاشیدن و بعد از سرد شدن به الماسهای برانی تبدیل میشدند که ثم پارادیشها توان عبور از این نبردگاه رو نداشت / آسمان از غبار فوران عظیم آتشفشان /به آرامی سیاه میشد / پارادیشها متحدین ملکه / با اندامی نیمه اسب / نیمه آدمیزاد بودند که در مجاورت دره نای / پس از طلسم ملکه سرما / به این شکل در آمده بودند / طلسمی که اونها رو وادار میکرد با این شکل به زندگی ادامه بدن / طلسمی که هزاران سال پیش به تاوان تسلیم نکردن فرزندانشون به سیواره اونرو پذیرفته بودند / و حالا / با اتحاد در این نبرد برای باز گشتن به انسان کامل بودن /در کنار ملکه پرشا و در مقابل ملکه دره نای / ملکه سرما ایستاده بودند / همونطور که به کوه های آتشفشانی نزدیک میشدند ناگهان زمین لرزش مهیبی کردو کوه ها از زمین جدا شدند و به شکل موجودادتی عنکبوت شکل به سمت لشگر هزار هزار نفره پارادیشها رو به حرکت گذاشتند / کوه ها فوران میکردندو مواد مذابشون رو بر پیکره پارادیشها می ریختند و هر الماسی که از مواد مذاب تشکیل میشد به سرعت تبدیل به یک دژخیم سراپا مسلح میشد که اطرافش رو گلوله ای از آتش پوشانده بود / زوساس / فرمانده پارادیشها با تمام وجود دژخیمانی رو که گویا پایان نداشتند رو سرنگون میکرد و به همین دلاوری لشگریانش هم به مبارزه تن به تن با دژخیمان مشغول بودند / از میان انبوه دژخیمان آتشین لشگری سراپا آتش که با دژخیمان فرق داشتند در حال پیدا شدن بود / لشگری که شمردن تعدادش قطعا محال بود / و در ابتدای تاخت این لشگر که مثل موج محیبی از آتش بود / کسی نبود مگر ملکه تارتا / فرمانروای دنیای آتشها / با بالهایی بزرگ و سوزان در حال پرواز بود و از بالای سر هر کدام از جنگجویان و دژخیمان که میگذشت / در لحظه ای اون رو به تلی از خاکستر تبدیل میکرد که گویا هزاران ساله به همین شکل بوده / ملکه تارتا / بزرگترین و محیب ترین متحد سیواره / ملکه سرما بود / فاصله زیادی تا زوساس / فرمانده پارادیشها داشت هنوز /با تمام قدرت و به آرامی به زمین فرود اومد / لشگریانش هم به دنبال او قدم بر زمین گذاشتند و بالهای آتشینشون رو بستند / زوساس با چشمانش میدید که چطور لشگریانش با شمشیر های آتشین میکه تارتا و خادمانش مثل برگهای درختان در پاییز / روی زمین میریزند / هدف اصلی تارتا قتل عام تمام پارادیشها بود ونه فقط پیروزی / هدف اون قتل عام هر آ چیزی بود که به ملکه پرشا خدمت کنه / این قئلی بود که به خواهرش /سیواره داده بود / آبرو و جایگاهی که به اعتقاد اون / آدمیزاده ها از اونها دزدیده بودند و باید تا آخرین نفری که نفس در سینه داره / از روی زمین برداشته بشن / حالا موقع این انتقام بود انگار و پارادیشها اولین کسانی بودند که در مقابل این بانوی سراپا کینه قرار گرفته بودند / قطعات مصله شده لشگر غیور پارادیشها به زیر پاهای ملکه تارتا و جنگجویان اون میریختو تنها کاری که از دست زوساس بر می اومد این بود که با تمام قوا سعی کنه خودش رو از میان دژخیمان بی شمار روبروش / به تارتا و گارد مهیبش برسونه / حالا / گویا تازه متوجه این شده بود که تارتا چشم از اون بر نمیداره و با بیرحمی تمام جنگجویانش رو از سر راه بر میداره تا این راه رو کوتاه کنه / فاصله ای با هم نداشتند / تارتا در جایی که بود ایستاد / چشمان آتشینشو از زو ساس بر نمیداشت / لبخندی شیطانی به معنی دعوت از فرمانده دلیر پارادیشها به مبارزه به صورتش نقش بست / خشم از تمام وجودش فوران میکرد / بالهای عظیمش رو باز کرد و با دستهاش به ایستادن گارد آتشینش اشاره کرد / زوساس فریاد کشان و با تمام قدرتی که در بازوانش بود /چشم در چشم تارتا / شمشیرش رو بر دژخیمان فرود میاورد / ناگهان بالهای ملکه تارتا به تمام معنی بازو گسترده شد / هدف چشمهاش زوساس بود / با بر هم زدن بالهاش گردو خاکی همراه با شراره های آتش که از بالهاش سرریز میکرد پراکنده شد و بر سرو روی جنگجویان اطرافش ریخت / در چشم بر هم زدنی رو در روی زاسوس ایستاده بود / عجیب اینکه شمشیرش رو از نیام در نمی آورد / زاسوس شمشیرش رو بالا برد تا ضربه ای کاری به اون بزنه و لی از لبخند فاتحانه ملکه تارتا تعجب کرد / با گناره چشمش به لشگری نگاه کرد که تقریبا چیزی ازش باقی نمونده بود / شمشیرش رو با تمام وجود / از بالای بلند اندام عضلانیش به سمت تارتا پایین آورد / تیغه شمشیر اساطیری و بزرگش در دستان ملکه تارتا آروم گرفت / حالا تیغه شمشیر شکسته بود و تارتا با بیرحمی تمام اونرو از زیر به گردن و جمجمه زاسوس فرو کرد ودر نفسهای آخرش / با کینه تمام این جمله رو به اون هدیه داد : وقتی دوباره ملکه آدمیزاده ها رو دیدی بهش بگو فقط برای بدست آوردن چشمهای زیباش میجنگم و تا به خواستم نرسم دست از نیاکان آدمیزاد بر نخواهم داشت / وقتی جملش تمام شد که مدتی بود روح از بدن سرد زاسوس خارج شده بود / فریاد سراپا کینه تارتا لشگرش رو که در حال کشتار بازمانده های پارادیشها بودن آروم کرد / اولین مبارز رو برو ی ملکه تارتا شکست بزرگی خورده بود
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۷۸۴۲ در تاریخ سه شنبه ۱۵ فروردين ۱۳۹۶ ۰۳:۴۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.