جمعه ۲ آذر
تلنگر
ارسال شده توسط نجمه طوسی (تینا) در تاریخ : دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵ ۱۵:۰۷
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۱۷ | نظرات : ۱۲
|
|
زنی مسافر وارد شهری شد که ساختمان های یک طبقه و بزرگی داشت. مردم زیادی در رفت و آمد بودند. انگار که همه عجله داشتند.
او گرسنه بود و به رستوران رفت و غذا سفارش داد. این بهترین غذایی بود که در عمرش خورده بود. وقتی خواست تا پول آن را حساب کند گارسون گفت قربان این چه حرفی است شما مهمان ما هستید.
زن با خودش فکر کرد حتما به خاطر جذب مشتری از او پولی نمی گیرند.
کفش هایش خراب شده بودند. به کفاشی رفت و یک جفت کفش انتخاب کرد .وقتی خواست پولش را بپردازد کفاش به او گفت خواهش می کنم شما مهمان ما هستید نیازی نیست که بابت آن هیچ پولی بپردازید.
زن از این حرف کفاش متعجب شد و پرسید اینجا چه خبر است رستوران هم رفتم و غذای مجانی خوردم.
کفاش با لبخندی گفت هر مغازه ای از این شهر بروید
و هر چیزی بخواهید بخرید ،هر وسیله ای که بخواهید سوار شوید، برای شما مجانی حساب می شود زیرا که شما در اینجا مهمان هستید!
زن پرسید اما این با عقل جور در نمی آید شما زحمت می کشید و تلاش می کنید تا با آن بتوانید مایحتاج روزانه خود را بخرید چگونه می شود که از غریبه ها پولی نمی گیرید.
در شهر من سر غریبه ها کلاه می گذارند حتی چند برابر قیمت واقعی جنس، از آنها پول می گیرند؟!
کفاش با مهربانی پاسخ داد :نه تنها اینجا از غریبه ها پولی گرفته نمی شود بلکه حتی از شهروندان همین شهر هم پولی گرفته نمی شود.
زن که بیشتر متعجب شده بود با چشمانی از حدقه در آمده پرسید :آخر چرا؟ چطور می شود!!! آنها که دیگر مهمان نیستند.
کفاش با حوصله گفت : آنها هم مهمان هستند و فردا می روند!
زن گفت : فردا؟ فردا کجا می روند؟ یعنی فردا تمام شهر خالی از سکنه می شود!!!
کفاش خندید و گفت :مثل اینکه واقعا شما مرا سر کار گذاشته اید. قرار نیست شهر به طور کلی خالی از سکنه شود چون افراد دیگری به دنیا می آیند وبزرگ می شوند.
عمر هر کدام از ما تنها سه روز است. در یک روز به دنیا می آییم و کودکی مان را تجربه می کنیم. والدین ما برایمان سنگ تمام می گذارند و ما بهترین بازی ها را انجام می دهیم و خواندن و نوشتن را می آموزیم و حرفه یاد می گیریم.لذت دوران کودکی ما وصف ناشدنی است.
روز دوم وقتی از خواب بیدار می شویم دوره جوانی خود را تجربه می کنیم. عاشق می شویم ازدواج می کنیم.بچه دار می شویم. به همدیگر مهر می ورزیم. تا می توانیم کارهای مثبت انجام می دهیم. فکرهای خوبی که در سر داریم انجام می دهیم. پروژه های ناتمام دیگران را کامل می کنیم.
بنابراین تمام امکانات این شهر رایگان است و فقط مغازه ها و ادارات در این شهر به وجود آمده اند تا به شهروندان خدمات رایگان ارائه کنند.
نه فقیر داریم و نه دزد. چون می دانیم فردا باید همه را بگذاریم و برویم.خانه هایمان یک طبقه است و به فکر ساختن کاخ های بزرگ نیستیم . هیچ وقت به همدیگر حسادت نمی کنیم. طمع جمع آوری مال را نداریم. چون همه ما مهمان هستیم.
زن روی صندلی نشست در حالی که دهانش از تعجب باز مانده بودو به حرف های مرد کفاش فکر می کرد .
مرد کفاش گفت و اما سپیده دم روز سوم هر کداممان دو سوم عمر خودمان را طی کرده ایم و باید همه چیز را بگذاریم و برویم .روز سوم هم کارهای عقب مانده دیروز را انجام می دهیم .تا غروب آفتاب فرصتی نداریم . برای همین است که مردم شهر عجله دارند .
به همدیگر سر می زنند و سفارش کارهای ناتمام خود را می کنند .
مردمان شهر می دانند که کار نیکو کردن از پر کردن است. بنابراین هر کاری را به نحو احسنت انجام می دهند .
همین که شب روز سوم عمرمان سر رسید به اتاق پریدن می رویم .هر چه که متعلقات به این دنیا را داریم از تن در می آوریم و سبکبال پرواز روح را انجام می دهیم .
خود من روز سوم عمرم را می گذرانم و می دانم امشب خواهم رفت .
زن که هنوز از حرف های مرد کفاش شگفت زده بود پرسید :نام این شهر چیست؟
مرد کفاش گفت :...دنیا!!!...
#نجمه_طوسی_تینا
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۷۷۵۹ در تاریخ دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵ ۱۵:۰۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیارزیبابود