شنبه ۳ آذر
افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره ...
ارسال شده توسط مازیارملکوتی نیا در تاریخ : دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵ ۰۱:۳۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۵۲ | نظرات : ۰
|
|
شبیخون
صدای خش خش برگها زیر پای لشگرخاموش و روان شه بانو /شبیه خیال یک خزنده اسطوره ای عظیم الجثه بود/که به دنبال شکاری باشه /شکاری که حتی خودش هم ازش واهمه داره /اشعه های نور ماه که با آرامش به این حمله نظاره میکرد از لابه لای برگهای ظریف و نیمه نمناک جنگل به چکمه های مرموزی می تابید که در پی اونها لشگری از پاهای چکمه پوشی در لابلای چمن وحشی و بکر زمین پاک جنگل / در حال حرکت بودند / عطر عجیبی از جنگل بلند بود /بوی نم جنگل که با اتفاقاتی که تا چندی دیگه قرار بود بیفته هیچ خوانایی نداشت / نیزه ها / کلاه خودها / شمشیرهای آخته و زره های تک تک افرادی که تمام جونشون رو برای هدف ملکه پرشا فدا میکردند / زیر نور ماه و آرامش کذایی جنگل /با صیقلی که تا خونین شدن فاصله ای نداشتند / برقی رو در چشمها ایجاد میکردند که زیبایی کوتاه مدت این قاب نقاشی رو هزار برابر میکرد / چکمه های ملکه از حرکت ایستاد / آجودان و فرمانده اول لشگر که گوش به فرمان ملکه بود و نگاهش به ریزترین حرکات ایشون / با دست بالا بردن دستور ایست به تمام لشگر خزنده داد / در نیمه تاریکی جنگل ملکه پرشا با چشمهای درشتو قهوه ای رنگش که تقریبا چیزی ازشون پنهان نمیموند / به دنبال چیزی میگشت که ظاهرا به لشگر نزدیک میشد / چشمهاشو بست و سر به آسمان برد / تمام لشگر با اطمینان تمام سرورشون رو زیر نظر داشتند / کافی بود که ملکه فقط اشاره ای کنه تا تمام فرد فردی/از هر موجودیتی از آفریده ها رو / در جنگل مثل نی های بی سر /روی زمین واژگون کنند / ملکه گوشهاشو تیز کرده بود تا بتونه از هر جهت صدایی رو بشنوه / حتی صدای پر ریز پرنده های شب کور جنگل رو با پرده های سریع گوشهاش کنترل میکرد / احساس کرد سکوت موجود خیلی زیاد شد / گویا همه چیز از حرکت ایستاده بود / کمی صورتش سرد شده بود و هر لحظه به سرمای عجیبی که تا چند لحظه پیش اصلا وجود نداشت اضافه میشد / به آرامی چشمهاشو باز کرد / چیزی که میدید کاملا می شناخت / ملکه خاره / فرمانروای ارواح /به چشمهای زیبا و ترسناکش رو از فاصله بینهایت کمی که با صورت شه بانو داشت به چشمهای اون دوخته بود / با صدایی که کاملا اشباح رو به ذهن تدائی می کرد گفت : زمانی که زمانش باشه /من در کنارت هستم/...شه بانوی آدمیزاده های باور نکردنی / حالا زمانش شده / از این لحظه لشگر بی نهایت من در خدمت هدف توئه / روزگاری ملکه سرما / خواهر بزرگم / دشمن تو / چشمهای کسی رو ازم گرفت که تنها خواستم بود / جون مردی رو گرفت که تنها داشتم بود / حالا برای تمام خواستت / تمام داشتت / من اینجام / چشمهای ملکه بدون ایستادنن فقط اشک میریختن و تمام جنگل به آرامی از لشگر عظیم ملکه خاره / از اشباحی که به آرامی شروع به ظاهر شدن کرده بودند سرشار میشد / گویا تمام جنگل پر شده بود از ارواح و حالا دو لشگر به سمت نبردگاهی که در مجاورت جنگل سرگردانی بود پیش میرفتند تا با مزدوران ملکه سرما روبرو بشند / شبیخونی با اتحاد دو ملکه که برای از دست داده هاشون میجنگیدند تا شاید آینده فرزندان آدمیزاد رو بدست بیارند دوباره
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۷۴۱۸ در تاریخ دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵ ۰۱:۳۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.