شنبه ۳ آذر
افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره سی و هفتم
ارسال شده توسط مازیارملکوتی نیا در تاریخ : يکشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۵ ۰۸:۱۶
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۳۳ | نظرات : ۵
|
|
نگاره سی و هفتم
ملکه شاپک ) فرمانروای اعماق زمین (
دنیای زیر زمین و فرمانروای اون /همه جا سرده اینجا/همه چیز تو مه گم شده/تو مه غلیظی که انگار میخواد از بین ببره تمام آثار زندگیو اینجا/تمام گرمارو/نور آبی رنگی به همه چیز میتابه /از کجا؟/هیچ دریچه ای برای ورود و خروج هوا نیست /باری نور و برای.../هیچ راه نفوذی به اینجا وجود نداره/وقتی داشتم توی چمنزار بزرگ چشمهامو روی هم میذاشتم /زنی که به نمایندگی ملکه پیشم اومده بود بهم گفت که فقط روحت میتونه به بارگاه ملکه وارد بشه /دنیای زیر زمین/الن دارم به چیزی فکر میکنم که اصلا مربوط به الان نیست/ تهران/ با دود غلیظی که تقزیبا شهرو شبیه به همین جایی میکنه که الان توشم / شبهای پر دود و ترافیک تهران /خب/ولی / اینجا از ماشینها خبری نیست/ از آدمها/شلوغی/ صدا / صدا /اینجا سکوت مطلقه / انگار هیچ چیز زنده ای اینجا وجود نداره/ صدای عجیبیی مثل سوت ممتدی اینجاس که تا انتهای مغز فرو میره / آزار دهنده نیست ولی به هر حال .../عجیب ترین تجربه زندگیم/ دستم از توی بدن م عبور میکنه / کالبد.../ندارم الان/خالیه وجودم / عجیبتر اینکه /سرما و گرما رو کانلا احساس میکنم / حسهای پنجگانم کار میکنه / احساسهایی که مربوط به فعالیت کالبده / تنها خواستم یک چیزه/نفس کشیدن تو هوای ناپاک شهرم / که الان دیگه نمیدونم شهر من هست یا نه / تهران کثیف من/به آرومی کنار سکویی که معلوم نیست چه چیزی و با چه زبونی روش متن بلندبالایی حک شده /بانویی در حال ظاهر شدنه / بانویی که حتی با اینکه احساس میکنم کالبد نداره/ اما / عطر عجیب تنش همه محوطه خیالیی که توش هستیم رو برداشته / بویی شبیه به سوختن گوگرد همراه با رایحه انبه/ عطر عجیبیه و لی هردو رایحه زو احساس میکنم / با دست اشاره میکنه که به سمتش برم /انگار روی آب راه میرم / کاملا بی وزنی رو میفهمم تو این شرایط/ سرش رو روی گردنی که انگار مجسمه سازهاس باستانی اونرو تراشیدن حرکت میده / چشمایی که اون سمتش رو میشه دید / یک شبه کامله / شبه/با تمام وحشت انگیز بودن خاص یک شبه /مرموز / آرام / لطیف و هراس آور/ترس از این موجود رو حالا احساس میکنم/بهم نگاه میکنه و دوباره امر به جلو میکنه / تقریبا به هم رسیدیم /حالت عجیبی داره /انگارنیست اینجا/به آرامی سزش زو به سمتم میاره /سرمای عجیبی به محض نزدیک شدنش حس مسکنم که استخون جمجمم رو میسوزونه / صدایی رو تو گوشم میششنوم که از نجوا کردن یک برگ هم کم صدا تره / چشمهاشو میخوام /ملکه سرما رو / خواهرم رو / اتحادم رو در مقابل چشمهاش واگر نتونستی .../چشمهای معشوقت.../کمی آروم میگیره بعد از اینکه این صدای وحشتناکو تا مغز استخونهام جا میده و دوباره میگه /...شاید هم بخوای چشمهای خودتو بدب.../کمی عقب میره/انگارمیخواد چشمهاشو ببینم / فقط یک چیز برای گفتن دارم / معنی کلمه زیبا رو از روی چشمهای این ملکه نوشتن / همین / میفهمه که مدحوش چشمهاش شدم / با لبخندی فاتحانه میگه :فقط میخواستم ترست رو ببینم / ترس منظورم بود از خواستم / حالا در امان من در امانی شه بانوی آدمیزاده ها / زمانی که کمکم رو بخواهی /قبل از اینکه به زبون بیاری در کنارت خواهم بود / حالا آزادی که به دنیای کالبد با ارزش وارزونت برگردی/ با همون نگاه مدحوش کنندش به آرومی محو میشه و من باز گیجی زمان اومدنم به سرزمسنشو / وقتی کالبدم رو ترک میکردم / تجربه میکنم / حس عجیبیه این حال / یعنی وقتی میمیرم هم همین حالو دارم ؟
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۷۲۴۱ در تاریخ يکشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۵ ۰۸:۱۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.