شنبه ۳ آذر
افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره سی و چهارم
ارسال شده توسط مازیارملکوتی نیا در تاریخ : دوشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۵ ۰۸:۴۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۶۵ | نظرات : ۲
|
|
نگاره سی و چهارم
ملکه گارگخ فرمانروای دژخیمان
با تنازی مخصوص به اون چشمهای بیرحم در نوک لشگر وحشیش ایستاده بود وحتی به ملکه سرما هم وحشیانه نگاه میکرد /حتی به ملکه دره نای/زنی بیرحم /هیولایی که اندام و زیبایی بی حد یک زن رو فقط به امانت میبرد با خودش در این هزاران سال از عمر نفرین شدش / گارگخ / فرمانروای دژخیمان /مقابل ملکه دره نای ایستاده بود و از اون فقط یک چیز میخواست / اتحاد با اونرو برای اینکه بتونه در نبرد بین ملکه سرما و شه بانو ملکه پرشا حضور داشته باشه / ملکه پشت به اون و همهمه نا مفهوم دژخیمانش ایستاده بود و به دیواربلورینی که همیشه از اتفاقات نادیدنی برای ملکه خبر داشت نگاه میکرد / گویا چیزهایی رو در اون دیوار میدید که برای بقیه /خصوصا چشمهای زیباوناپاک گارگخ /قابل دیدن نبود / هزاران دژخیم /لشگر عظیم گارگخ بودند که با تمام مهیب ونتراشیده بودنشون از زهدان زن ناپاکی بیرون آمده بودند که همچون الهه زیبایی گویی تراشیده شده / نه آفریده / فرزندان همبستری گارگخ با روحش و محصول زناشویی این زن زیبا /با روح نفرین شدش/لشگر عظیم دژخیمان / نعره میکشیدند که با اشاره دست های هولناک ملک دره نای/گویی مثل قطعات بزرگ یخ منجمد شدند / سکوتی عجیب تمام بارگاه عظیم قصر ملکه سرما رو در بر گرفت / حالا واقعا گارگخ با ملکه سرما روبرو شده بود / تنها / بدون لشگر کثیفش / بدون فرزندا ناپاکش / این سکوت /بخشی از وحشتی بود که قلب حیض و بی افسار گارگخ رو از بیم ملکه سرما به لرزش وا میداشت /و / وقتی ملکه بزرگ دره نای به سمتش برگشت .../تمام وجودش /با اینکه سعی میکرد کنترلش کنه / ولی میلرزید /نه از سرما/از وهم چشمهای دحشتناک ملکه /سر جاش ایتاده بود یا شاید بهتر اینه که /یخ زده بود و قتی ملکه به سمتش حرکت کرد/وقتی صورت هاشون بهم نزدیک شد اینقدری که گرمای نفسهای بدکارش به صورت سرد ملکه اثابت کنه/انگار داشت بوی تنشو میبلعید ملکه /با نفسهای عمیقی که میکشید و اونرو بو میکرد/فکرنمیکردم /گارگخ /فرمانروای بدنام و بیرحم دژخیمان معنی ترس رو بدونه /تمام تنت بوی وحشت میده /بوی کثیفی روحتو وحشت زدت رو از فرسنگها میشه تشخیص داد /مادر بدکاره دژخیمان/اینها کلمه هایی بود که تک به تک /مثل پتک داغ آهنگران که با آتش کوره داغدار بود به صورت تراشیده به زیبایی گارگخ فرود میومد وحتی زبونش جسارت تایید این جمله هارو نداشت/ملکه چند قدمی دور شد/میپذیرمت/فقط بگو چرا؟/با این سوال گویا زبان بی شرم گارگخ گرمای حرکت پیدا کرد / با حیایی که تاریخ از اون ندیده بود زانو زد / ملکه به سمتش برگشت / چشمهای اون آدمیزاد رو میخوام ملکه بزرگ من /اون زن بی همتا رو / ملکه شنید جواب گارگخ رو و با شاره دست اجازه خروج داد بهش / میپذیرمت /این آخرین جمله بین این دو زن هراس آور بود که دیوارهای یخ زده شنیدند /حالا شیطان رو میشد در چشمهای گارگخ دید وقتی عقب عقب /همراه فرزندانش از قصر ملکه سرما بیرون میرفتند
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۷۲۲۵ در تاریخ دوشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۵ ۰۸:۴۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
خسته نباشید