يکشنبه ۴ آذر
افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره بیست و چهارم
ارسال شده توسط مازیارملکوتی نیا در تاریخ : دوشنبه ۱۴ تير ۱۳۹۵ ۰۱:۲۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۴۶ | نظرات : ۴
|
|
نگاره بیست و چهارم
ملکه کارتیسه قدرت مطلق بادها و طوفانها
در ازدحام چکاچک شمشیرهایی که با به هوا پاشیدن خون/ اعضای بدن جنگجوها رو همچون برگ در پاییز /به زمین میریختند / از دور طوفانی رو میشد دید که نه ملکه پرشا /بلکه حتی در ذهن ملکه بزرگ دره نای و متحدینش هم نمیگنجید / شه بانو با شادی که زیر مژه هاش پنهان بود/ به یاد قول ملکه کارتیسه افتاد/ که حالا به واقعیتپیوسته بود / صدای ملکه بادها و طوفانها در گوش شه بانو زنگ میزد /اگر تو ای انسان / به ملکه بزرگ دره نای / خواهرم حمله ور بشی و من بدونم که واقعا قدرت نزدیک شدن به سرزمینش رو داری / در هر حالتی از جنگ که به شکست نزدیک شدی/ برای تو خواهر تر خواهم بود تا ملکه سرما / و حالا طوفان و باد ملکه کارتیسه /با تمام بی رحمی به جنگ خواهرش /به پشتیبانی شه بانو آمده بود /طوفان چشمها رو گرفته بود /زره ها از شن پوشیده میشدند و گویی مزدوران با اثابت این گردو خاکی که در هوا بود به آرومی ذوب میشدن / جنگجویان شه بانو با تعجب به مزدوران نگاه میکردن که چطور یکی بعد از قبلی /روی زمین میافتنو از بین میرن / مه و گردو غبار اینقدر زیاد بود که دیگه تقریبا کسی جلوشو نمیدید / صدای شیپوری که خبر از ایستادن جنگ میداد /میدان جنگ رو کاملا ساکت کرد/هر کس به دنبال جایی برای پناه گرفتن میگشت / به هر جا روی زمین که دست میزدی /خون شتک بسته و اعضای قطع شده جنگجوها در دستهات جای میگرفت / از باد خبری نبود/ گویا در مه گیر کرده بودند شه بانو و دلاورانش/ صدای ناله مردانو زنانی که آسیب دیده بودن به آرومی بیشتر و بیشتر میشد کمکمیخواستن از بقیه /تا شاید بتونن از زیر پاهای اسبهایی که سردرگم /در این غبار /بدون سوارهاشون /به هر سو میرفتن / زنده بمونن / به آرومی غبار شدیدی که به راه افتاده بود داشت از بین میرفت / ملکه پرشا در تیزی اشعه ای از نور که از دور دستها نشعت میگرفت /روی زمین زانو زده بود / انگار داشت برای یکی از کشته ها گریه سر میداد / به آرومی سعی در رداشتن کلاه خود سرباز کرد / گویی سر سرباز از بدنش جدا میشد اگر بیشت تلاش میکرد / ملکه /طوری گریه میکرد که تمام وجودش میلرزید / هیج اثری از مزدورها نبود /انگار اصلا نبودن هیچوقت / انگار در این کارزار /لشگر نفرینی ملکه دره نای محو شده بود / صدای فریاد دردمندانه شه بانو همه رو به خود آورد / ظاهرا موفق شده بود / کلاه خود در دستاش بود و فریاد میزد / کسی که کشته شده بود دختر بچه ای بود که گویا 14 سال هم نداشت / ملکه فریاد میزد :خدای من.../این یک بچس ..../صدای ناله شه بانو ملکه پرشا چشمان تمام دلاورانش رو پر از اشک کرد / ملکه صورتش رو روی صورت سرباز کوچیکش کذاشتو تا میتونست فریاد کشید / غبار کاملا از بین رفته بود /حالا زمان شمارش کشته ها ی بیشمار و کمک به زخمی ها بود / شه بانو روی زمین /رو به آسمون دراز کشیده بود / در کنار بدن دختر کوچک و سری که جدا شده بود بر روی سینه شه بانو آرام گرفته بود / قطر های لاشک روی صورت میکه که مملو از خون مزدوران بود/خطوطی رو ایجاد میکرد که گویا به خطی نوشته بود /تا پایانت چیزی نمونده /ملکه عفریت سرما / چشمهای دردمندو زیباش رو رو به خورشید نیمه غروب کرده بست /برای امروز/جنگ تموم شده بود.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۷۱۸۹ در تاریخ دوشنبه ۱۴ تير ۱۳۹۵ ۰۱:۲۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.