سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 22 فروردين 1404
    13 شوال 1446
      Friday 11 Apr 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        زنان به خوبی مردان می توانند اسرار را حفظ كنند، ولی به یكدیگر می گویند تا در حفظ آن شریك باشند. داستایوسکی

        جمعه ۲۲ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره های هشتم و نهم و دهم
        ارسال شده توسط

        مازیارملکوتی نیا

        در تاریخ : جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۹۵ ۱۷:۲۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۵۰ | نظرات : ۱

        نگاره هشتم کابوس/بابک صداهارو میشنیدم اما نمیتونستم جواب بدم / هنوز خواب بودم / آقا منصور داشت صورتشو میشست / من تو اتاق مهمونها خواب و بیدار بودم / از وقتی که زهرا خانوم رفته بود دیگه میلی به اومدن تو این خونه نداشتم / صدای پرشا میومد / بابا منوبابک داریم راهش میندازیم / آقا منصور گفت : مگه شما مشکل مالی نداشتید؟ /خب اینم کار / تازه صاحب اختیار هم هستید / آقای خودتون و نو.../ پرشا تو حرفش پرید / همینطوره / ولی خب باید کمی تحقیق کنیم / باید بشناسنمون / آقا منصور گفت :شما شروع کنید .../ میشناسن .../دخترم / عزیزم / خانوم دکتر شکوهی حال تورووخیم تشخیص داده / یعنی با اون خوابهایی که میبینی / خب.../ اسم خوابها که می اومد پشتم یخ میزد / برای من تعریف کرده بود کابوسها.../البته به قول پرشا رویاها شو/ رویاها بعد دوم یا چندم زندگی ما هستن/ که در زمانی موازی توسط بخشی ازروح بزرگمون /در بعد دیگه ای از آفرینش در حال تجربه شدنن/افسانه ها رویاهایی هستن که از ما دور موندن/برای بیدار کردنشون فقط کافیه اراده کنیم/ تا مثل غول چراغ جادو حاضر وخواسته هامون رو بر آورده کنن / اختیار رویاها و اتفاقاتش دست ماست.../ دست ما/از این جمله های پرشا بدتر گیج میشدم همیشه/نشسته بودمو مثل بچه های فضول از لای درب نگاه میکردم/ وقتایی که پرشا با اون لباسهای زیباش از لای شکاف درب دیده میشد / درست تو اون زمان عطر عجیبی به مشامم میرسید / انگار بوی خون میومد /همراه با بوی سوختگی چوب یا چیزی مثل این/انگارصدایی از پشت سرم اومد / برگشتم / نه /نمیشه /اینجا کجاست من تو خونه آقامنصورم /دوباره که برمیگردم از درب اتاق و پرشا و .../هیچ خبری نیست / اصلانبودن انگار/ پشت سرم ؟/اینجا که در واقع الان وسطشم .../شبیه میدون جنگهای باستانیه / نمیفهمم/یعنی منم به دردی دچار شدم که پرشا میگفت؟ /کابوس؟/رویا؟/دنیاهای خیالی یا واقعا /واقعی ؟.../صدای اروم و مهربون پرشا / ازپشت سرم صدام میکنه .../بابک؟/بابکم؟/اینجا ؟/پرشا ؟/ ولی پرشا که .../ این هیولاچیه ؟/این اسب بال داره / خدایا اینجا کجاس ؟ / پرشا؟/خانومم ؟ / زنده ای تو ؟ /اینجا روی این اسب ؟/ دستشو که دراز کردو منو مثل پرکاهی بلند کرد /دیگه چیزی یادم نمیاد / یعنی من مردم ؟ نگاره نهم پرواز فاردو فرمانده ثیماسها من .../جنگجو / به زرهم خوب نگاه میکنم / اینبار شاید برای آ خرین بار... / گویاتازه این جنگجویی سرا پا زره را دیده ام / چه برقی میان من و زره خشن و چشمهای خونین و خسته ام برقرار ه/ در این صبحگاه / روبرو ؟ / لشگری از دژخیمانی که برای بردن روحم/حتی از بریده های برش خورده قطعات نادیدنی /جسم خسته وپایدارم نمی گذرند / من / میبینم /فاردو رو / که از میان دریچه کلاه خود سنگین وصیغلی /به اسمان یاغوتی/ و غبار زیر پاهای سواره و پیاده های تازان روبرو / نگاه میکنه/ به هر آن چیزی/ که تا به حال از خون حریفان بر خاک نمناک نبردگاه ریخته /پشیمان نبوده و نیستم / به دستانم نگاه میکنم / لخته های خون/ که حتی زمانی برای پاک کردنشان با خاک هم نداشتم / نگاه میکنم به تنها کسی که به دفاع ازتمام من /با تمام تن و جانش مشغول بوده و هست / شمشیر بلند /صبور وفادارو خونینم /لبخند میزنه / صدای نا مفهوم اسبان که از روبروم میان / چه زیبا /چکمه هام غوزک پاهای خسته و هر ازگاه ناتوانم را در آغوش میکشند /تا مبادا فارادو/ ازرفتن/کشتن/بازبمونه / من / فاردو / امروز /بالشگری روبروهستم /که رو به تن خسته و آزرده ام در تاختند / و دیگه حتی به هیچ چیز فکر نمیکنم/تن میدهم به آرامش پس از صدای شمشیر / بوی لخته های خون و طعم خاک غلیظ نبردگاه / به چکاچک / به آنچه تا به حال از مبارزان مقابلم دریغ کردم / و چه شیرینه زانو نزدن /کلاه خوود را برداشتن / نک شمشیر را برای استراحت پایانی / به اختیار خودم / به اختیار فاردو بر زمین نهادن / گردو غبار برخاسته از رسیدنشون/ عرق سرد روی پیشانیم را نوازش میده / و عشقبازی روح من با تن خسته ام /که هر دو/ اینبار /برای به حجله نبرد نهایی رفتن آماده اند/ تا در آغوش هم برای اولین و آخرین بار.../صدای یخ زده /شکستن استخوان جمجمم .../صورتم گرم شده .../آسمان یاغوتی داره محو میشه .../تنم به میزبانی ضربات شمشیرها میره/ تا بکارت این تن بی آسیب را به میهمانانش هدیه بده/آسمان و زمین نبردگاه/ سرخ شده/ نه یاغوتی/ فکرکنم سرم رو زمینه /احتمالا به تنهایی از تنم / پلکهام لالایی می خواهند / من /فاردو /خسته / آرام / با ابهت و خود خواسته /میروم /همه جا سرد شده /چقدر با زمین فاصله دارم /سبک شدم نگاره دهم افتتاح دفتر خونه اونروز و هیچوقت درست یادم نمیاد / ولی تمام سعیمو همیشه میکنم که اینجا/تواین تنهاییم.../آقا منصور داشت روی مبل تکی کنار سالن به آرومی جدول حل میکرد/گاهی از این خونسردیش حرصم میگرفت / کارگرها وسایلو به ترتیب تومحیط میذاشتن و برای آوردن بقیه وسایل برمیگشتن کنار ماشین باربری / منم /انگار مدیر شرکت مایکروسافتم /باکلی رویا که درباره کارهاوزندگیمون در آینده داشتم/ امرونهی میکردم / ساعت 11:44 دقیقه بود وقتی یادم اومد که پرشا دیرکرده/یه بوی عجیبی تو فضای دفتر خونه پیچیده بود / دفتر خونه .../اره /حالامنو پرشا دیگه جایی داشتیم که باپولش / با پول کاری که قرار بود با هم /شبانه روزی اونجا انجام بدیم / آیندمون رو بسازیم / نمیذارم دیگه سختی ببینی / ازیادت میبرم اتفاقاتی که افتاده برات / پرشای من / کاش بدونی وقتی پشت تابوت روون زهرا خانوم خدابیامرز میرفتی /من/یادم میره یعنی چطور ازش جدا شدی؟/ یادم نمیره/هیچ چیز/تنها چیزی که دارم همون حافظه خوبه که.../تو همین فکرها بودم که پرشا وارد درب دفتر خونه شد/ چشمهاش اینقدر ورم داشت که لازم نبود خیلی باهوش باشی تا بدونی/ از کجا اومده / طور که حفظ حیای آقا منصورم بکنم / به آرومی پرسیدم : خانومم ساعت تو شهر شما معنیی میده ؟/وقتی سرشو کامل بلند کرد/ چشمهایی که از بیخوابی این شبها /و گریه مداوم برای مادرش/زهرا خانوم خدا بیامرز /کاملا پف کرده بود رو دیدم/ حالت چشماش خیلی عوض شده بود تازگیها/از بعد از اون کابوسهای ..../انگار تو چشمهای یه جنگجوی باستانی نگاه میکردی / واقعا رعشه به تنم افتاده بود / گاهی /مثل الان ازنگاهش میترسیدم / چشمای پرشا نبود این چشما / شاید عجیب باشه ولی/شبا /خصوصا نزدیک نیمه شب/ به شکل عجیبی احساس میکردم حتی حالت چشماش شبیه حالت چشمای آدمها نیست / همینطور که نگاهم میکرد/ به آرومی دستشو کرد تو کیفش / خیره بهم گفت :بابک/ آب داریم؟/ ازوحشت نمیتونستم جواب بدم / بعد یهو افتاد رو زمین / آقا منصور با لبخندیوحشتناک بهم نگاه میکرد/ من داد میکشیدم / کمک میخواستم/ ولی آقا منصور به طرز وحشتناکی میخندید / پرشا هم روی زمین دستو پا میزد / صدای عجیبی مجبورم کرد پشتمو نگاه کنم / بابک ؟/ بابک ؟ / پسرم چیکار میکنی ؟ / برگشتم / آقا منصور و پرشا با کارگرها که همه با ترس منو نگاه میکردن پشت سرم بودن / عجیبه / واقعامن توهم دارم یعنی ؟/به پرشا گفتم خوبی تو ؟ /کمی نگاهم کرد/ گفت : تو چی ؟/خوبی؟ /رو زمین /جایی که فکر میکردم پرشا رو کمک میکنم /نشسته بودم / آقامنصور لیوان آبی که توش چند تا دونه قند حل شده بودو به من داد/ گفت : بسه بچه ها برای امشب /شما برید خونه / من با آقایون کارها رو تموم میکنیم / بعد رو به پرشا گفت : دخترم تا غذا رو از رستوران بگیرید ما هم اومدیم خونه / تو همین وضع راننده ماشین باربری فاکتوری که مال اتمام اسباب کشی بود رو داد دست آقا منصور/ با حالتی که معلوم بود از کارهای چند دقیقه پیش من وحشت کرده گفت : آقا ما کارمون تمومه / بچه ها باید برن باربری / صبح اول وقت کار داریم /آقا منصورحرفشو بریدو گفت : پس شام ؟/خب ایراد نداره /من پول شامو رو فاکتورتون تقدیم میکنم / بعد رو به ما گفت : بچه ها تا شما ماشینو اماده کنید من پیشتونم / آرومو با خجالت/ از کاری که کرده بودم /بلند شدم با کمک پرشا/ انگار 133 تن وزنه به کمرم بسته بودن / پرشا به آرومی در گوشم گفت : بابکم خوبی ؟ / چشمام تقریبا نمیدید /از لای درب که در اومدیم دیگه صداها و راهرو /داشتن تو مغزم از بین میرفتن .../چشمامو که باز کردم/ پرشا بالای سرم تو خونه آقا منصور بود / ظاهرا از پله هاافتاده بودم / پیشونیمو بوسید/ آروم چشمامو بستو گفت : بخواب عزیزترینم /بخواب / من کنارت بیدارم .../ صبح که بهتر شدی صحبت میکنیم .../ چشمام اینقدرداغ بود که.../ الان یادم نمیاد تا کجای جمله هاشو شنیدم /الان دیگه هیچی یادم نمیاد/اینجا کجاست ؟ / آهان دیوونه خونه / ناهار خوردم من ؟

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۷۱۴۷ در تاریخ جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۹۵ ۱۷:۲۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        فرشته مینودری
        دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۶ ۱۰:۵۱
        چه برقی میان من و زره خشن و چشمهای خونین و خسته ام برقرار ه/ در این صبحگاه / روبرو ؟ / لشگری از دژخیمانی که برای بردن روحم/حتی از بریده های برش خورده قطعات نادیدنی /جسم خسته وپایدارم نمی گذرند
        ببخشید اشک نمیگذاره ادامه بدم بقیه این شاهکار بمونه برای بعد استاد،همیشه بهترین باشید خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1