جمعه ۲ آذر
تحول زهرا قسمت دوم
ارسال شده توسط زهرا حسین زاده در تاریخ : جمعه ۲۱ اسفند ۱۳۹۴ ۰۲:۴۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۱۴ | نظرات : ۸
|
|
..........................ادامه همه چیز عوض شده بود
دوستای من طوری بودند که فقط من بودم بینشون چادری . دوست داشتم مثل اونا باشم ولی از طرفی هم خانواده بود تا اینکه رسیدم به جایی که چون معنی چادر رو نمی دونستم واسش ارزشی قائل نبودم . اصلاً وقتی میخواستم بیرون برم دنبال فرصتی بودم که چادرم رو در بیارم . چادر تو مسافرت لازم نیست چادر تو عروسی معنی نداره . چادر فقط شاید صرف این بود که برم مدرسه . مهمونی بشه عید بشه چادر رو در میارم . این روال بودم که رسیدم به سال چهارم دبیرستان . به سال چهارم که رسیدم یه کم فکر کردم دیدم من که دارم چادر سر می کنم اگه یه نفر منو ببینه می گه خب این چادریه و یه خانم محجبه هم چادریه منو با دیگران جمع می بستند . دوست نداشتم اسمش خراب بشه .دوست نداشتم من باعث این بشم اسم چادر خراب بشه . به خاطر همین چادرم رو در آوردم .
چادر رو که گذاشتم کنار وارد دانشگاه شدم کم کم شروع کردم به یه رواله یه سری بدی رو زیاد کردن . دیگه کسی نمی تونست به من حرفی بزنه حرفی زده می شد بحث می شد تو خونه اونقدری که دیگه کسی میل نمیکرد که بخواد با من بحث کنه چون منتهی می شد به دعوا . دیگه من نه این میلو داشتم نه خانواده م . از خانوادم دور شده بودم دیگه خواهرام برادرام مادرم پدرم دور شده بودیم همه ی افکارمون با هم فرق کرده بود . سال چهارم تموم شد من وارد دانشگاه شدم . جو دانشگاه اولش من خیلی عادی بودم . چادر سر نمی کردم . فقط یه کم موهام بیرون بود . ولی جو دانشگاه کاری کرد که کم کم همه ی اینا بیشتر بشه اولش یه ذره آرایشم غلیظ تر شد موهام یه ذره رفت عقب تر راحت تر توی گروه هایی که حالا تو شبکه های اجتماعی هستش مختلطه خیلی راحت حضور داشتم . بعد از اون توی دانشگاه حالا با دوتا پسر حرف بزنیم اشکالی نداره . دیگه شده بودم مثل بقیه کم کم . اونقدر که خودم خودمو دیگه نمیشناختم . نمی تونستم راحت راه برم همه بهم نگاه می کردند دیگه خودم خودمو دیگه نمی شناختم .
یه وقت اگه لازم بود حالا شب احیایی می شد محرمی می شد اگه لازم بود چادرمو سر کنم وقتی جلوی آینه وامیستادم فکر نمی کردم این همون زهرا باشه . زهرا کاملاً عوض شده بود زهرا یه زهرای دیگه بود معنای اسمشو دیگه نمیداد . آرایشم هی بیشتر شد . بیشتر شد اونقدر که لذت میبردم از این آرایشم از اینکه ببینم دو نفر بهم توجه می کنند لذت می بردم . اگه کسی بهم حرفی می زد که نکن فلان پسر بهت نگاه می کنه .. به من ربطی نداره نگاهشو کنترل کنه قرار نیست من به خاطر نگاه دو نفر دیگه خودمو جمع کنم . من اینجوری ام اون خودشو نگه داره . سال اول دانشگاه هم تموم شد . از جو دانشگاه دور شدم . تو این مدتی که چادرمو گذاشتم کنار باهاش نمازمم رفت کنار دیگه نمازمم نمی خوندم تا اینکه امتحانهای دانشگاهم تقریباً داشت تموم می شد . داشت تموم می شد که دنبال کار بودم که حالا حوصله م سر نره تو ایام تابستون . توی یه کاسی به طور ناگهانی فهمیدم که نیاز دارن به نیروی کار . منم دوست داشتم کار کنم . رفتنه من به اونجا مصادف شد با ماه رمضون ماه رمضون شروع شد من یه چند سالی بود که نمی تونستم روزه بگیرم ولی خب سالهای قبلش می دیدم پدرم مادرم خانوادم روزه اند سعی می کردم تا جایی که میتونم هیچی نخورم . اما وقتی رفتم اونجا تو ماه رمضون من راحت غذا می خوردم آب چایی همه چی اصلاً انگار نه انگار ماه رمضونه . اصلاً واسم مهم نبود شاید مشتری هم می اومد می رفت من راه می انداختم . آب میخوردم برام مهم نبود هیچ . خیلیا بهم می گفتند نکن زهرا ولی من اصلاً برام مهم نبود . از یه طرف این از یه طرف تو عکاسی بودم . هم دختر بود هم پسر می گفتم من دارم اینجا کار می کنم فرد هم مثل برادرم می مونه با برادرم هیچ فرقی نداره مگه باید حتماً از یک پدر مادر باشیم . نه این مثل برادرم می مونه خیلی راحت بگو بخند حرف زدن . خیلی راحت بودم . تا اینکه رسیدیم به آخرای ماه رمضون . ماه رمضون کم کم داشت تموم می شد و من همینجوری پامو گذاشته بودم تخته گاز داشتم می رفتم انگار هر چقدر این پله ها رو برم بالاتر زودتر به اون چیزی که می خوام می رسم . در صورتی که اصلاً بالا رفتنی نبود . فقط داشتم می رفتم پایین .
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۶۷۳۵ در تاریخ جمعه ۲۱ اسفند ۱۳۹۴ ۰۲:۴۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
موفق و سربلند باشید به انوار الهیییی