اشعار تعلیمی و اخلاقی و عرفانی از شعرای سبک هندی
دکتر رجب توحیدیان استادیار و عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد سلماس
از حلاوت قاصدان را لب به هم چسبیده است
بس که شیرین می فرستد یار ما پیغام را
(طایر شیرازی)
افروختن و سوختن و جامه دریدن
پروانه ز من، شمع ز من، گل ز من آموخت
((طالب آملی
اگر چه هستی پروانه نیست جز دو ورق
ولی چو سوخت کتابی به یادگار گذاشت
(وحید قزوینی)
ای که از پیری شوی نزدیکتر هر دم به خاک
بایدت هر روز گردد خاکساری بیشتر
(واعظ قزوینی)
به چشم هر که او لذّت شناس بندگی باشد
به یاد دوست بیداری بود از خواب شیرین تر
(واعظ قزوینی)
به دولتی چو رسی، بهر خلق باش ، نه خود
به خویش سایه نمی افکند هما هرگز
(واعظ قزوینی)
به زیر چرخ ، مکن ریشه ی امل محکم
که دانه سبز نگردد در آسیا هرگز
(واعظ قزوینی)
به گلشن رفتم و در خون نشستم
که هر جا غنچه ای دیدم دلی بود
(میر ظهیرالدین)
بی خرد را نبود بهره ز ارباب هنر
قیمت رشته به بالا نرود از گوهر
(صائب تبریزی)
بی طالعی نگر، که من و یار چون دو چشم
همسایه ایم و خانه ی هم را ندیده ایم
(صیدی تهرانی)
بیشتر از اقربا بینی شکست
دشمنی چون سنگ نبود شیشه را
(جویای تبریزی)
پاک بینی شیوۀ خود کن، که فیض چشم پاک
در سرای خسروان آیینه را محرم کند
(واعظ قزوینی)
پاک طینت می رساند فیض بعد از سوختن
عود خاکستر چو گردد ، می کند دندان سفید
(صائب تبریزی)
پاک گوهر لنگری بر خود نبندد از کمال
وزن گوهر کی شود از آبداری بیشتر
(واعظ قزوینی)
پنهان چه کنی عشق که راز دل منصور
بر روی زمین با قلم دار نوشتند
در دیر و حرم جز سخن عشق ندیدم
هر جا که خطی بر در و دیوار نوشتند
(قدسی مشهدی)
تو ای کبوتر بام حرم چه می دانی
تپیدن دل مرغان رشته بر پا را
(فیضی فیاضی)
تویی مشکل گشا آن را که مشکل می شود آسان
تو آسان ساز مشکل ها، که مشکل گشت آسانها
(میرزا محمد باقر حسینی)
جان به لب دارم و تلخ است دهان، پنداری
حرف شرینی جان هم غلطی مشهور است
(طالب آملی)
جدا از خود نشستم آنقدر تنها به یاد او
که با خود رو به رو بر خوردم و نشناختم خود را
(شفایی اصفهانی)
جهدی که ز کلفت کده ی جسم بر آیی
هر دانه که از خاک برون جست، نهال است
(بیدل دهلوی)
چنان نفهته ام اسرار عشق را که لبم
خبر نیافت که نام که بر زبان من است
(کلیم کاشانی)
چو گنجشکی است مرغ جان به دست طفل حیرانی
که بیش از جان عزیزش دارد اما می کشد زودش
(محتشم کاشانی)
چه کوتاه است شبهای وصال دلبران یارب!
خدا از عمر ما بر عمر این شب ها بیفزاید
(یوسف قزوینی)
حرف غم عشق تو کلامی است که باید
جز کر نکند گوش و بجز لال نگوید
(واعظ قزوینی)
خانه ی گیتی، مثال خانه ی آیینه است
هر زمان از خلق دیگر صورتی برمی کند
(واعظ قزوینی)
خرد نشماری حق همکاسگی را ای بزرگ
شیر یک پستان، دو کودک را برادر می کند
(واعظ قزوینی)
خود نمایی پرده بر می دارد از بالای جهل
نیست عیبی در نشستن جامه ی کوتاه را
(صائب تبریزی)
در این قحط هوا داری ز خاکستر عجب دارم
که در هنگام مردن چشم می پوشاند آتش را
(صائب تبریزی)
دست رحمت کس به سوی ما نمی سازد دراز
چون گل پژمرده بر روی مزار افتاده ایم
(صائب تبریزی)
دوست آن است کو معایب دوست، همچون آیینه رو به رو گوید
نه که چون شانه با هزار زبان ، پشت سر رفته مو به مو گوید
(نشانی دهلوی)
دولت چو روی داد،امل می شود فزون
صحرا شود ز تابش خور پر سراب تر
(واعظ قزوینی)
دیده وقت پیریت بیجا نمی آرد غبار
از غم فوت جوانی خاک بر سر می کند
(واعظ قزوینی)
ز خرده گیری روز حساب آزادم
ورق سیاه چنان کرده ام که نتوان خواند
(طالب آملی)
ز خود داناتری در علم نادانی نمی دانم
سراپا عیبم و گویم به هر مو صد هنر دارم
(ناظم هروی)
سبک روحی طلب،تا تشنه ی وصلت بود هر کس
گوا را نیست هر آبی که در وزن است سنگین تر
(واعظ قزوینی)
سفله از قرب بزرگان نکند کسب شرف
رشته پر قیمت از آمیزش گوهر نشود
(صائب تبریزی)
سیر گلشن کردی و گل غنچه شد بار دگر
بس که از شرم جمالت دست پیش رو گرفت
(کلیم کاشانی)
شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
(شکیبی)
ضعیفم تا بدان غایت که گر آتش زنی بر من
بسان سایه دودم تکیه بر دیوار بر خیزد
(طالب آملی)
طلب مکن ز جوانان کمال پیران را
که هست خواستن میوه از بهار غلط
(واعظ قزوینی)
عزیزان خاک پا و سفلگان تاج سرند اکنون
بنای وضع دوران گر شود زیر و زبر بهتر
(واعظ قزوینی)
عِقد دندانها ز پیری سست شد، یعنی دگر
بر سر دنیا نباید سخت دندانی کنی
(واعظ قزوینی)
عمر می کاهد ز فکر مال ، دایم خواجه را
خویش را از ضبط گوهر ، رشته لاغر می کند
(واعظ قزوینی)
کم خورده شود میوه ز شیرینی بسیار
داغم که لبت را به تمامی نتوان خورد
(وحید قزوینی)
کوری بود که غمزه به چشم پدر کند
نا قابلی که فخر به اجداد می کند
(واعظ قزوینی)
گر بود حسن قبولی شاهد اعمال را
عیش بهرامی توان کردن به گور خویشتن
(مخلص کاشانی)
گر ز غمت شکست دل ،راز تو فاش کی شود؟
گنج نهفته تر شود ، خانه اگر خراب شد
(کلیم کاشانی)
گردش این ساغر خالی که گردون نام اوست
اهل دولت را نمی دانم چرا مدهوش کرد؟!
(وحید قزوینی)
گشتم چنان ضعیف که گر آتشم زنند
دودم به پای خویش به روزن نمی رود
(طالب آملی)
لب از گفتن چنان بستم که گویی
دهان بر چهره زخمی بود و به شد
(طالب آملی)
مردم ز رشک چند ببینم که جامی می
لب بر لبت گذارد و قالب تهی کند
(طالب آملی)
مغان که دانه انگور آب می سازند
ستاره می شکنند آفتاب می سازند
(ملا عبدالله شوشتری)
مقبول روزگار نگشتیم و ایمنیم
ما را که بر نداشته چون بر زمین زند؟
(کلیم کاشانی)
میخانه را ز مدرسه نتوان شناختن
از بس که رهن باده نمودم کتاب را
(ظهیر تفرشی)
نامه بنویسم و خود از پی قاصد بروم
آنقدر صبر ندارم که خبر گردد باز
(طالب آملی)
نخلبندی به گلی کن سر تابوت مرا
که به دوران تو از گلشن حسرت چیدم
(آصفی هروی)
نصیحتی که به هم می کنند مردم عالم
بسان گفت و شنید کری است با کر دیگر
(واعظ قزوینی)
نماید خاک را هر دم به انگشت عصا پیری
که امروز است یا فردا که خواهد بود جا اینجا
(واعظ قزوینی)
نی ام سنگ فلاخن لیک دارم بخت ناسازی
که بر گرد سر هر کس که گردم دورم اندازد
(صائب تبریزی)
هر سبز خطی را نرسد پیش تو دعوی
رعنایی طاووس ، ندادند مگس را
(فیضی فیاضی)
هر سنگ که بر سینه زدم نقش تو بگرفت
آن هم صنمی بهر پرستیدن من شد
(طالب آملی)
هست با خونین دلانم الفتی از بعد مرگ
خاک من بر زخم اگر پاشند، مرهم می شود
(کلیم کاشانی)
یک تن از اهل وفا نیست به خونگرمی من
باورت گر نبود ، پرس هم از خنجر خویش
(کلیم کاشانی)
آبرو خواهی هنر بگذار و نادانی گزین
در جهان با ننگ استعداد نتوان زیستن
(شفایی اصفهانی)
از بس در انتظارت مردم به هر سر راه
با آنکه یک شهیدم، صد جا مزار دارم
(نصیرای همدانی)