کنار دیوار ایستاده بود،نشسته بود،شایدم.......خودش هم نمی فهمید.
دنبالش تمام روز زور زده بود ، عرق ریخته بود اما تنها تنهایی نصیبش شده بود و بس .آخرین توده دود سیگار رو هم از حلقش بیرون داد ، کلید انداخت ، هیچکس منتظرش نبود ، خونه سوت وکور ...مثل قبر .
رو پا بند نبود خزید تو سایه دیوار اما مگه گرما امون میداد ، به هر فلاکتی بود خودش رو رسوند داخل خونه ،تکیه کرد به پشتی و زل زد به خیال . صدای شیرین همش توی گوشش بود:
_تو که عاشقش بودی چرا منو دنبال خودت تا اینجا کشوندی ؟ من تو این زندگی چیکاره ام ... هان؟
دستش رفت رو قفسه سینه اش ... یاد شیرین که می افتاد تیر می کشید قلب لاکردار .خنده سردی نشست رو لبهاش و صداش پیچید تو ی فضای تاریک خونه :
-خوشی پر
دوباره خواب ، دوباره سستی تمام وجودش و گرفته بود . رخوت انگاری که شده راننده رالی توی بیابون سوار به یه جیپ صحــــــــرا روی جاده های آسفالت ذهنش که ماسه پاشیده بودن هی تیکاف میکشید ، باید فرار میکرد ...باید می دوید.
«دویدن» .... چقدر آشنا بود این کلمه ، عاشق دویدن بود ، استادی بود توی دومیدانی ، احساس سرما می کرد ، غرق عرق بود ، دراز کشید کنار چراغ علاءالدین ، باخودش گفت :
_بیخیال ... نفسش نیس
راست میگفت دیگه براش نفسی نمونده بود ، اون نفسش و داده بود به رفیق نا رفیق و کام عمیق ، چشماش و بسته بود ، یاد غروب روزی افتاد که بارفقا رفتند تا تاریکی ته کوچه........ به خیالشون ته دنیاست، غرق شدند تو خوشی ..... به خیالشون خوشی.
زل زده بود به ساقه درخت ، آروم آروم نگاهش و برد تا به زمین رسید... دیگه چیزی نبود غیر از خاک ، می خواست ببینه .... ریشه درخت و میگم ، پلک نمی زد ، یهو صدایی میخکوبش کرد :
_ ضیــــــــــــاء ..؟چیکار میکنی ؟
_هاااااااااان.... به تو چه ؟ میخوام ریشه این درخت و ببینم ..... مشکلیه؟
_ با حالی که تو داری چه مشکلی دادا ... حتمأ می بینی . سری تکون داد و رفت .
سراسیمه از خواب پرید ، چهار زانو نشست خیره شد به آتیش چراغ ، فهمید که آتیش زد به خرمن زندگیش ، به دور و بر نگاهی کرد تنها بود تنهای تنها .
زد زیر گریه ، صداش گرفته بود ، با همون صدای گرفته داد زد :
_ شیرین ......شیرین
حالا دیگه صداش بلندتر هم شده بود وقتی جوابی نشنید ، با ناله خودش جواب داد :
_ ای بیچاره شیرین ..... ای بیچاره من ..... خسته شدم به خدا ..... خسته ، فکری به سرش زد ، اشکاش و پاک کرد و بلند شد رفت سراغ گنجه ، بازش کرد دستی کشید به لباسهاش ، خیلی وقت بود دیگه کسی اون لیاسهارو تو تن ضیـــــــــــــاء ندیده بود ، با خودش گفت:
_ دیگه بسه .... فرار نه ، جنگ
باید می جنگید ، باید می دوید ، ایستادن برای او یعنی مرگ ، اصلأ سکون یعنی مرگ .
تصمیمش و گرفته بود ، به خاطر همه اونهایی دوستشون داشت و دوستش داشتند .... رو کرد به آسمون ، دستاش و بالا گرفت:
_حیــــــــــــــــــرونم اوس کریم ، کمکم کن
رفت ، باید می رفت ، راه رفته رو باید رفت
مسیح