شعرناب

حیــــــــــــرون

کنار دیوار ایستاده بود،نشسته بود،شایدم.......خودش هم نمی فهمید.
دنبالش تمام روز زور زده بود ، عرق ریخته بود اما تنها تنهایی نصیبش شده بود و بس .آخرین توده دود سیگار رو هم از حلقش بیرون داد ، کلید انداخت ، هیچکس منتظرش نبود ، خونه سوت وکور ...مثل قبر .
رو پا بند نبود خزید تو سایه دیوار اما مگه گرما امون میداد ، به هر فلاکتی بود خودش رو رسوند داخل خونه ،تکیه کرد به پشتی و زل زد به خیال . صدای شیرین همش توی گوشش بود:
_تو که عاشقش بودی چرا منو دنبال خودت تا اینجا کشوندی ؟ من تو این زندگی چیکاره ام ... هان؟
دستش رفت رو قفسه سینه اش ... یاد شیرین که می افتاد تیر می کشید قلب لاکردار .خنده سردی نشست رو لبهاش و صداش پیچید تو ی فضای تاریک خونه :
-خوشی پر
دوباره خواب ، دوباره سستی تمام وجودش و گرفته بود . رخوت انگاری که شده راننده رالی توی بیابون سوار به یه جیپ صحــــــــرا روی جاده های آسفالت ذهنش که ماسه پاشیده بودن هی تیکاف میکشید ،باید فرار میکرد ...باید می دوید.
«دویدن» .... چقدر آشنا بود این کلمه ، عاشق دویدن بود ، استادی بود توی دومیدانی ، احساس سرما می کرد ، غرق عرق بود ، دراز کشید کنار چراغ علاءالدین ، باخودش گفت :
_بیخیال ... نفسش نیس
راست میگفت دیگه براش نفسی نمونده بود ، اون نفسش و داده بود به رفیق نا رفیق و کام عمیق ، چشماش و بسته بود ، یاد غروب روزی افتاد که بارفقا رفتند تا تاریکی ته کوچه........ به خیالشون ته دنیاست، غرق شدند تو خوشی ..... به خیالشون خوشی.
زل زده بود به ساقه درخت ، آروم آروم نگاهش و برد تا به زمین رسید... دیگه چیزی نبود غیر از خاک ، می خواست ببینه .... ریشه درخت و میگم ، پلک نمی زد ، یهو صدایی میخکوبش کرد :
_ ضیــــــــــــاء ..؟چیکار میکنی ؟
_هاااااااااان.... به تو چه ؟ میخوام ریشه این درخت و ببینم ..... مشکلیه؟
_ با حالی که تو داری چه مشکلی دادا ... حتمأ می بینی . سری تکون داد و رفت .
سراسیمه از خواب پرید ، چهار زانو نشست خیره شد به آتیش چراغ ، فهمید که آتیش زد به خرمن زندگیش ، به دور و بر نگاهی کرد تنها بود تنهای تنها .
زد زیر گریه ، صداش گرفته بود ، با همون صدای گرفته داد زد :
_ شیرین ......شیرین
حالا دیگه صداش بلندتر هم شده بود وقتی جوابی نشنید ، با ناله خودش جواب داد :
_ ای بیچاره شیرین ..... ای بیچاره من ..... خسته شدم به خدا ..... خسته ، فکری به سرش زد ، اشکاش و پاک کرد و بلند شد رفت سراغ گنجه ، بازش کرد دستی کشید به لباسهاش ، خیلی وقت بود دیگه کسی اون لیاسهارو تو تن ضیـــــــــــــاء ندیده بود ، با خودش گفت:
_ دیگه بسه .... فرار نه ، جنگ
باید می جنگید ، باید می دوید ، ایستادن برای او یعنی مرگ ، اصلأ سکون یعنی مرگ .
تصمیمش و گرفته بود ، به خاطر همه اونهایی دوستشون داشت و دوستش داشتند .... رو کرد به آسمون ، دستاش و بالا گرفت:
_حیــــــــــــــــــرونم اوس کریم ، کمکم کن
رفت ، باید می رفت ، راه رفته رو باید رفت
مسیح


0