شريعتي شعر ناب بود/ رضا كيانيان
در این جا مقالهای را که رضا کیانیان در کتاب [هنر در کویر- به کوشش علی میرمیرانی] نوشته است آوردهایم.
شريعتي شعر ناب بود
رضا كيانيان
آنقدر دربارهي علي شريعتي نوشتهاند و آنقدر دربارهي او گفتهاند كه جايي براي يك حرف تازه نمانده. اما همهي نوشتهها و گفتهها تا به حال از منظري تحليلگرانه و جامعهشناسانه بوده. شايد به اين خاطر كه خود او يك جامعهشناس بوده و خيليها معتقدند فيلسوف بوده. بيشترين خوانندهها و شنوندههاي او براي دستيابي به يك فهم تازه و يك تحليل تازه به سراغش ميرفتند و هنوز هم به همين خاطر به سراغ ميراث او ميروند. من هم آن روزگاران به همين خاطر به او علاقمند بودم؛ سالهاي دبيرستان و اوايل دانشگاه. اما بعدها فهميدم اين تحليلهاي جامعهشناسانهاش نبود كه مرا به او جذ ميكرد؛ به بلعيدن نوشتهها او وا ميداشت و پاي سخنراني او مينشاند. چيزي ديگر بود؛ چيزي ماندگارتر. جامعهشناسي علم است. فلسفه علم است. تحليلگري علم است. علم زمان و مكان دارد. پير ميشود. من هنوز هم خيل جواناني را كه عاشق شريعتي هستند ميبينم. هنوز هم او خواننده دارد. شنونده دارد. و هنوز هم وقتي مطلبي دربارهي شريعتي از چاپ بيرون ميآيد. ناياب ميشود. ممكن است در يك شرايط اجتماعي ايستا نظرات علمي دايرهي علوم انساني ساليان سال جواب بدهد. اما در شرايط متلاطم و تغييرپذير اين نظرات به سرعت فرتوت و از جوابگويي عاجز ميشوند. مثل شرايط ما ايرانيان كه يك انقلاب عظيم اجتماعي- سياسي، جنگ درازمدت و پيآمدهاي اجتماعي پس از جنگ در مملكتمان و انقلاب رسانهاي و انفجار اطلاعات در دنيا را از سر گذراندهايم. اين همه به اندازهي لازم، كافي هست تا ساختمانهاي نظري علوم انساني را كه به قبل از اين تحولات عميق تعلق دارد عاجز كند. شريعتي متعلق به دوران ماقبل همهي اين تحولات است؛ اما هنوز زنده است. راز اين ماندگاري او چيست؟ همين راز است كه مرا براي سالهايي به او وابسته كرده بود. و همين راز است كه امروز هم جوانان پرشور را به او جذب ميكند. اين همه تحليلهاي له و عليه او، همه كمك ميكنند تا پرده از همين راز كنار برود. تحليلهاي طرفدارانه باعث ميشوند زودتر بدانيم او متعلق به سالهاي پيش است و تحليلهاي نقادانه، كوبنده و دشمنانه هم فقط تحليلهاي او را نشانه رفتهاند كه به همراه وجه عالمانهي او به بايگاني ميروند. هر چه از علم دورتر ميشويم به شريعتي نزديكتر خواهيم شد.
در طول تاريخ، بزرگاني همدوش و همطراز هم آمدند. از خود آثاري به جاي گذاشتند و رفتند. حالا ما آنا را با آثارشان ميشناسيم. تاريخ هر سرزميني دانشمندان و هنرمندان بزرگي را ديده است و ما كه فقط در لحظاتي از تاريخ زندگي ميكنيم با اثار ماندگار گذشتگانمان روبرو ميشويم و اين اثار بر ما تاثر ميگذارند. آثار عالمان و دانشمندان مايهي افتخار ماست. مايهي فخرفروشي ماست كه بگوييم صاحبان اين آثار متعلق به سرزميني بودند كه ما هم از همان سرزمينيم و زينتبخش شناسنامههاي تاريخي ما هستند. اما آثار هنرمندان دوكاركرد دارند، هم به ما غرور و افتخار ميبخشند مثل آثار دانشمندان و هم باز هم با ما زندگي ميكنند و به طور روزمره در زندگي و منش ما تاثير دارند. نظريههاي علمي، اكتشافات و اختراعات، تاريخ مصرف دارند؛ نظريههاي تازه، اختراعات و اكتشافات نو، نظريهها و اختراعات و اكتشافات گذشته را به بايگاني تاريخ علم ميفرستند. هر چه جلوتر ميرويم، روند زايشهاي علمي و حرفهاي تازه پرشتابتر و روزافزونتر ميشود و اينگونه است كه روند پير شدن و به بايگاني رفتن همهي اين زايشهاي نو سرعت ميگيرد. همهي حرفهاي تازه در محدودهي فيزيك، شيمي، زيستشناسي، تاريخ، كيهانشناسي و همهي علوم به سرعت تازگي خود را از دست ميدهند. چون حرفهاي تازهتري از راه ميرسند كه بر پايههاي تازههاي ديروز بنا شدهاند. اما آثار هنرمندان اين سرنوشت را ندارند. آثار هنري هيچگاه جاي خود را به آثار هنريبعدي نميسپارند. هر اثر هنري اصيل، پس از خلق، بيمرگ ميشود. هيچ حرف تازهاي وجود ندارد. هنر به منشهاي آدمي به ايدهآلهاي آدمي به آرزوهاي آدمي نظر دارد. هنر به آنچه در بشر مشترك است و در نهاد اوست ميپردازد به آرمانهاي بشري نظر دارد. نه منشهاي كلي بشري و نه آرمانهاي غايي بشري، هيچكدام تغييرپذير نيستند. عشق و كينه، گشادهدستي و خساست، دليري و ترس، آزمندي و قناعت، ترديد و تصميم و… همهي اينها منشهاي بشري هستند. هميشه با آدمي بودهاند، هستند و خواهند بود. عشق به ازادي و نفرت از خفقان، عدالتجويي و ظلمستيزي، كمالطلبي و… همه از جنس آرمانهاي بشرياند و هميشه آرزو شدهاند، ميشوند و خواهند شد. علم، قدرت ورود به اين گستره را ندارد. اين همه قلمرو هنر است. درد عشق را هيچ فرمولي علمي تسكين نميدهد درد عدالت و آزادي را علم نميتواند مداوا كند. فقط هنر است كه از جنس آرزو و عشق و آزادگيست. دين غايت كمالطلبي بشريست و هنر نزديكترين خويشاوند دين است. شريعتي بيشتر هنرمند بود تا جامعهشناس و عالم و فيلسوف. اين هنر اوست كه از پس همهي تحولات شگرف اجتماعي و محلي و جهاني گذركرده و هنوز زنده است.
اين شريعتي هنرمند و كمالطلب است كه هنوز زنده است. شريعتي مثل هر هنرمند ديگري ذاتاً انقلابي است. عالم، به دنيايي كه هست نظر دارد اما هنرمند به دنيايي كه بايد باشد. هنرمند به طور مدام كژيها و كاستيهاي دنيا را مورد نكوهش قرار ميدهد و آرزوي يك دنياي بدون كژي و كاستي را دارد. و جامعهشناس و عالم علوم انساني و نهايتاً سياستمدار چگونگي اصلاح دنيا و حركت به سوي آرمانها را برنامهريزي و اجرا ميكند. تداخل اين دو هميشه به تخريب هر دو ميانجامد. آرمانخواهي هنري وقتي وارد عرصهي اجتماعي بشود و در دستور كار عملي قرار بگيرد بلافاصله خصلت براندازانهي انقلابي ميگيرد و برعكس برنامههاي اصلاحي و قدم به قدم وقتي وارد عرصهي هنري بشود و به عنوان چشمانداز آرماني مطرح شوند پروازهاي بيمرز ذهن و خيال را دچار ترديد ميكنند و به هنري فرمايش و محافظهكار ميانجامد.
علي شريعتي از آنجا كه بيشتر هنرمند است، تحمل تبديل شدن انقلاب به نظام را ندارد. وجه هنري او يك تغيير بنيادي يعني انقلاب را در خيال ميپرورد و وجه علمي او به او ميگويد هر انقلابي پس از تحقق به نظام تبديل ميشود. شريعتيِ هنرمند نميتواند بپذيرد تمام آرزوها و آمالهاي بلندپروازانه و پر از عشق و شور، ورزي از شر و شور بيفتند و مجبور به رعايت نظمهاي اجتماعي بشوند. در نتيجه شريعتيِ عالم را مغلوب ميكند و نظريهي انقلاب مداوم و انقلاب در انقلاب را ساختاربندي ميكند. شريعتيِ عالم ميداند كه پس از هر انقلابي- كه قاعدتاً براي خوشبختي مردم و تمتع هنگاني از مواهب مادي و معنوي اجتماعي است- به يك دورهي آرامش و سپس ثبات احتياج است تا بشود براي خوشبختي و تمتع هنگاني برنامهريزي كرد تا بتوان آهسته آهسته به آن نزديك شد. اما شريعتي هنرمند اين وقفه را برنميتابد هنرمند دوست دارد فلك را سقف بشكافد و طرحي نو در اندازد. عالم اما ميگويد براي اين شكافتن احتياج به برنامهريزي و ابزار لازم و فهم و فرهنگ است كه زمان لازم دارد. در ضمن ممكن است بارها برنامهريزي كنيم و بارها شكست بخوريم ولي ادامه ميدهيم.
هنرمند به انقلاب مثل پديدهاي نگاه ميكند كه ميتواند در آن واحد، گذشته را خراب كند و آينده را تمام و كمال بسازد. اما عالم انقلاب را اينگونه نگاه نميكند. ميداند كه اول خراب ميكند و بنيادهاي سياسي را درهم ميپيچد ولي قسمت بعدي را كه يك آيندهي تمام و كمال است بايد علما و سياستمداران برنامهريزي كنند و در يك روند حركت مردمي ساخته شودم. اگر بخواهيم دايماً انقلاب كنيم و فلك را سقف بشكافيم قادر به درانداختن هيچ طرح نويي نميشويم و به هيچ آيندهي موعودي نميرسيم و هيچگاه خوبشختي و تمتع هنگاني ممكن نميشود و از هم گسيختگي اجتماعي روز به روز بيشتر ميشودو كلاف اجتماع آنقدر به هم ميپيچد كه شايد هيچوقت از هم گشود نشود. اما روح كمالطلب و آرمانخواه بشر نه تنها به انقلابهاي مداوم دروني نياز دارد بلكه بر اثر انقلاب مداوم هرچه پالودهتر ميشود.
هر عشق يك انقلاب است. هرگذشت و فداكاري يك انقلاب است. هر قناعت و چشمپوشي و دليري هم انقلاب است. بشر به اين انقلابهاي مداوم نياز دارد. تا هرچه بيشتر به كمال و آزادگي نزديك شود. آدمي در بيرون خود به مدارا و در درون خود به انقلاب مداوم محتاج است. در يرون به علم محتاجيم و در درون به هنر نيازمنديم.
شريعتي اگر هنوز جذاب است و اگر هستند جواناني كه بدون ديدن او و لمس او مشتاق اويند، به خاطر هنر اوست.
****
من شريعتي را در يك رابطهي هنري شناختم. زماني كه دبيرستاني بودم و در گروه تئاتر پارت مشهد فعاليت ميكردم و تا زماني كه دانشجوي هنرهاي زيبا شدم و در گروههاي تئاتري پايتخت بازي و طراحي ميكردم با او بودم.
آوازهي شريعتي از مشهد بلند شد؛ از دانشگاه فردوسي. علي شريعتي از پاريس بازگشته بود و علوم انساني تدريس ميكرد. دانشجويان يكباره با پديدهي جالبي روبرو شده بودند؛ يك استاد با سواد مسلمان، عميقاً متدين و مسلح به دانش روز.
گاهي همهي ما در دبيرستان با معلمهايي روبرو ميشديم كه انقلابي بودند. هم خوب درس ميدادند، هم خارج از شكل عادي و معمول با ما برخورد ميكردند و هم ما را با مسايل اجتماعي آشنا ميكردند. ما هم به آنها عشق ميورزيديم و مريدشان ميشديم. شريعتي از اين دست معلمين بود؛ كلاسهايش هر روز شلوغتر ميشد و شهرتش هر روز بيشتر.
من و بقيهي بچههاي گروه تئاتر پارت به او جذب شديم. او هم به ديدن نمايشهاي ما ميامد و در جلسههاي نقد بررسي هفتگي ما شركت ميكرد. خصوعش ما را بيشتر به او دلبسته ميكرد. نمايشنامههايي را كه گروه ما اجرا ميكرد، اكثراً داوود برادر بزرگ من مينوشت. ما از زمان نوشتن نمايشنامه تا بعد از اجرا با دكتر علي شريعتي در ارتباط بوديم.
نمايشنامهها را با حوصله ميخواند و نظرات اصلاحياش را ميگفت، تمرينهاي ما را ميديد و در موقع اجرا هم به ديدن نمايشهاي ما ميآمد. با تمام گرفتاريهايي كه داشت وقتي اين همه توجه را از او ميديديم ما هم در كارهاي هنريمان كوشاتر ميشديم.
علي شريعتي را «دكتر» صدا ميكرديم. همهي طرفداران او به او «دكتر» ميگفتند. «دكتر» تخلص او بود از طرف مريدانش.
دانش و ايمان او در نوشتههايش موج ميزد اما مشخصهي ديگري كه باعث جذب شدن بيشتر به او ميشد، صداي گرم و دلنشين او بود. صدايش ما را جادو ميكرد. كمتر كسي ميتوانست وقتي او صحبت ميكرد مسحور نشود. كساني كه نوشتههاي او را ميخواندند به او جذب ميشدند اما كساني كه پاي صحبتهاي او مينشستند سِحر ميشدند. ما از گروه دوم بوديم.
من كلاس ششم دبيرستان بودم كه نمايش «باران» را در مشهد روي صحنه برديم. نمايشنامه را داوود نوشته بود و كارگردان نمايش تقي رفقي بود. و من براي اولين بار در يك نمايش از گروه پارت نقش محوري نمايش را عهدهدار شده بودم.
نمايش در مورد نماز باراني بود كه پس از يك دورهي بلند خشكسالي، در برابر نگاه متفقين، به امامت آيتالله خوانساري خوانده شد و باران نازل شده بود. مردم نزد همهي مراجع رفته بودند و خواهش كرده بودند نماز باران بخوانند اما فقط آقاي خوانساري حاضر شده بود با پاي برهنه همراه مردم به خاك فَرَج برود و نماز باران بخواند. در نمايش ما باران معاني عرفاني و انقلابي را همراه هم داشت.
نمايشنامه را، هم آيتالله خامنهاي، هم شهيد هاشمينژاد و هم «دكتر» خواندند و نظرات اصلاحيشان را به ما دادند. وقتي نمايش روي صحنهي تالار شير و خورشيد مشهد رفت شهيد هاشمينژاد از منبر مسجد فيل و دكتر از دانشگاه فردوسي مردم را به ديدن اين نمايش فرا خواندند. براي اولين بار سالن تئاتر شير و خورشيد پذيراي عجيبترين تركيب تماشاچي بود. طلبههاي علوم ديني در كنار زنان بيحجاب براي ديدن يك نمايش بليط خريدند و به تماشا نشستند. استقبال تماشاگران را هيچوقت فراموش نميكنم.
شب اول اجرا، شب سختي بود. تقريباً هيچكدام از ما نهار نخورده بوديم و بيوقفه دنبال رديف كردن آخرين كارهاي دكور، وسايل و لباس و همچنين ساماندهي تبليغات در سطح شهر و آماده كردن بليطها بوديم. وقتي اجراي آن شب به پايان رسيد، هنوز نفهميده بوديم شام هم نخوردهايم.
دكتر هم همان شب به ديدن اجراي ما آمده بود. به بچهها پيغام داده بود بعد از اجرا به خانه…، برويم تا در مورد نمايش با او صحبت كنيم. ما خيلي سريع همه چيز را جمع و جور كرديم و به سمت خانه راه افتاديم. ميان راه بود كه يادمان آمد گرسنهايم. خواستيم چيزي بخوريم اما علي صداقتي گفت حتماً حاجي شام تهيه ديده و خوب نيست سير به آنجا برويم. پس گرسنه به راه ادامه داديم؛ گرسنه بوديم هم براي خوردن شام و هم براي شنيدن حرفهاي دكتر. بالاخره رسيديم. در زديم و داخل شديم. نشستيم. دكتر هم بود. خوش و بش كرديم. ظاهراً مشتاق سخنان دكتر بوديم ولي باطناً مشتاق شام.
بعد از مدت كوتاهي فهميديم از شام خبيري نيست. گفتيم مهم نيست بالاخره ميوهاي، شيرينياي، چيزي پيدا خواهد شد. بعد از چاي، يك ظرف خيلي بزرگ خربزه آوردند و سط اتاق گذاشتند. همه خوشحال شديم. به خصوص علي صداقتي كه خربزه خيلي دوست ميداشت. خودمان را آماده كرديم تا تعارفي بشود و ما حمله كنيم. اما هيچ تعارفي انجام نشد دكتر شروع كرده بود و همه گوش ميدادند. دكتر خيلي خربزه مشهدي دوست داشت. همه ميدانستند، كسي از مريدان، ظرف خربزه را به سمت دكتر برد و همانجا گذاشت. اتاق خيلي بزرگ بود. دكتر آن سمت بود. و اين سمت، دست ما به هيچوجه به خربزه نميرسيد. مگر بلند ميشديم و طول اتاق را طي ميكرديم- كه بد بود و دور از شأن انقلابيوني مثل ما- دكتر خربزه ميخورد و حرف ميزد. و نگاه ما فقط مسير دست راست دكتر از ظرف خربزه تا دهان او دنبال ميكرد. دكتر سيگار ميكشيد، با طمانينه خربزه ميخورد و تحليل ميكرد. و ما براي اولين بار سخنان دكتر را نشنيديم و سِحر نشديم. و بعدها ياد ضربالمثل «گرسنگي نكشيدي كه عاشقي يادت بره» افتاديم!
****
همان سال دكتر به تهران نقل مكان كرد. داستان حسينيهي ارشاد آغاز شد. سال بعد من هم در تهران بود و در دانشكدهي هنرهاي زيبا تئاتر ميخواندم. پاتوق من حسينيهي ارشاد بود. اولين نمايش در حسينيهي ارشاد اجرا شد؛ سربداران به كارگرداني محمدعلي نجفي. پوستر آن نمايش را من طراحي كردم در مشهد هم كارهاي طراحي پوسترها و بروشورها را انجام ميدادم. دكتر از من خواست با مشهد تماس بگيرم و بگويم نمايش باران را به تهران بياورند و در حسينيه اجرا بگذاريم. حسينيهي ارشاد به يك كانون انقلابي- روشنفكري تبديل شده بود و پس از سربداران، دستگاه امنيتي شاه جلوي هر اجرايي را گرفت و باران در تهران نباريد. دكتر در همان سالن يك نمايشگاه نقاشي براي كودكان برپا كرد. عدهاي در سالن، به بچههاي بازديدكننده، مداد رنگي و ماژيك ميدادند و آنها را تشويق به نقاشي ميكردند. دكتر مرتباً تاكيد ميكرد بيشتر از هر رنگي، رنگ فرمز به بچهها بدهيد. قرمز، قرمز، آسمان بچهها هم قرمز شده بود.
***
دكتر به طور سرسامآوري مينوشت، سخنراني ميكرد و سیگار ميكشيد. شبها بيدار بود و روزها چند ساعتي ميخوابيد.
ماه رمضان با زمانبندي زندگي او منطبق بود. اما از حدود ظهر تا افطار آنقدر آن دو انگشت را كه هميشه لاي سيگار بود به لبانش فشار ميداد كه لبهايش كبود ميشود… و افطار و روزهاش را با پك زدن به يك سيگار باز ميكرد.
وقتي عصبي ميشد در اتومبيلش مينشست و به يك اتوبان ميرفت و گاز ميداد؛ سرعت، سرعت تا آرام ميشد و برميگشت. او را بارها گرفتند و به زندان بردند.
يكبار به ما گفت، وقتي آدم را ميگيرند. به يك اتاق خلوت ميبرند و ميگويند تا چند دقيقهي ديگر ميآييم و ميروند يكي دو ساعت نميآيند. و در اين مدت آدم همهي خلافهاي سياسياش را به ياد ميآورد. آنها يكباره با سر و صدا وارد ميشوند و با خشونت شروع به بازجويي ميكنند و قاعدتاً چيزهايي گيرشان ميايد. دكتر پيشنهاد ميكرد وقتي شما را به آن اتاق انداختند، بهتر است به چيزي فكر نكنيد. اصلاً بخوابيد. اينگونه بود كه بازجويان ساواك با چندين مورد آدم خواب به جاي آدم مضطرب روبرو شدند.
دكتر ميگفت: كلي كم خوابي داريم، بهترين فرصت همان موقعهاست. يكي در زندان كميته شهرباني ديده بود كه لاي در سلول دكتر باز بوده و نگهبانان نشستهاند و به حرفهاي او گوش سپردهاند! و درستتر بگويم نشستهاند و سِحر شده بودند. جالب اينجاست كه نگهبانان زندان هم او را «دكتر» صدا ميزدند!
***
ديگر نوارهاي دكتر همه جا دست به دست ميگشت. كتابهاي او همه جا بود. در كوي دانشگاه اين نوارها و كتابها به همهي اتاقها سفر ميكردند. پشت جلد همهي اين كتابها يك «لا» بود؛ يعني «نه». دكتر خيلي دربارهي اين «لا» حرف زده بود و شعر گفته بود. اكثر نوشتههاي دكتر را ميشود تقطيع كرد و مثل شعر سپيد نوشت و باور كرد كه شعر است. اين «لا» ترجيحبند اشعار او بود. «نه» ميگفت به همه چيز غير از «خدا».
***
دكتر علي شريعتي به فرانسه رفت… و ديگر هرگز بازنگشت. خبرش آمد. اما خودش نيامد. حتي جنازهي او هم نيامد.
او «زنيب»ي بود. خون و پيام. حسين (ع) و زينب (س). دكت راهل پيام بود. به حضرت زينب (س) عشق ميورزيد. جنازهاش رفت سوريه و همانجا نزديك آن حضرت در خانهي ابدياش آرميد. ما هرگز نفهميديم او به مرگ طبيعي رفت يا كشته شد. انقلابيون بيشتر دوست داشتند او را شهيد كرده باشند تا پرچمشان قرمزتر شود. اما بعدها فهميديم مهمتر اين بود كه حضرت زينب (س) او را به ديار خود دعوت كرده بود.