سنگینی سکوتی را که تا بحال حتی در قصه ها نشنیده بودم ، این بار در خلوت خود با تمام وجودم احساس میکنم. بقدری از این حجم نامتناهی در شگفتم که اصلا نه میدانم چه می نویسم و نه فکری پیوسته و منسجم در ذهن که قلم را در بند کشیده و قلم فرسایی کند!
آری اگر نظاره گر این دریای ژرف ندانستن گنگ خلوتم شوی دیگر مجالی برای گله از زیبا نوشتن را در خود نخواهی یافت!
بگذریم…
مانده ام با این وسعت مسطح و ناپیدای گم بودن در فضایی که غزل از آن تراوش میکند.
گاهی ادیبی اتفاقی با علم به این فضای خلا گونه مدعی میشود که تغزل را در امکانی دیگر میتوان نگاشت! گفته ای که حتی خود از شنیدن ش از دیگران باعث گردی چشمان ش می شود!
هر از گاهی به خواننده القا کردن این موضوع که بعضی مطالب را که در آغاز نوشته آورده ای نه مقدمه اند و نه هدفمند ،دشوار است! مانند الان من ،چیزهایی را که نگاشتم بر گرفته از آن سکوت وهم زاست که من تنها منتقل کننده ای بیش نیستم.
سردرگمی های مفرط که در این سکوت آدمی را به نوشتن جملاتی وا میدارد که در حالی یا جایی دیگر پیش نخواهد امد. گاهی سرشته ی کلام را گم میکند همانند وقتهایی که خیره دنبال خیابانی که در آن زندگی میکند میگردد!
حال این سکوت را در آن شب به میهمانی فرا خوانده ام. شب خود نیز تنهاست فقط در خیال مردمان است که مهتابی وجود دارد و ستاره ها. با آمدن شب یک آنی فکر کردم که دیگر طلوعی در کار نخواهد بود!
سکوتم از تنهایی نیز در آمد گویی آغوشش را از اینهمه خستگی از برای دلبر خود باز کرده بود!
وسعت این همه سکوت در سیاهی شب تا به آن سر دنیا هم رسیده بود!
در این وقت درد افزا بود که در ضمیر ناخودآگاه خود خدا را به کمک طلبیدم.که ای خالق! از مخلوق همان انتظاری است که از خود و توان خود نشان میدهد، ولی از تو که لایزالی انتظاری میرود که آدمی نیز از خود ندارد.
آرامش را در سکوت عاشقان پاک دل و نیک سیرت ات روا بدار