مرگ چیست ؟ زندگی چیست ؟ آیا لازم است جواب این پرسش ها را دانست ؟ عده ای مس گویند جایی که زندگی نیست مرگ هست . درست است ؟ نمی دانم . نمی خواهم که بدانم . من نظر خود را دارم نظر خودم . جایی مرگ نیست زندگی هست . آری این درست تر است . سوالی هست که مدام این طرف و آن طرف می رود و خود را به دیواره اندیشه ام می کوبد که خارج شود . به راستی هدف زندگی چیست؟
هرکس جوابی می دهد شاید هم درست باشد اما من هر چیزی که می بینم را باور می کنم . من از ان موقع که این دنیا را دیده ام . یک لحظه . دنیای دیگری هم هست که من ندیده ام ؟ حتما چون ندیده ام وجود ندارد . از هدف زندگی می گفتم : من از ان موقع که دنیا را دیده ام همه زندگی می کنن که بمیرند شاید هم میمیرند که زندگی کنند. بله بله همه میمیرند تا زندگی کنند . اصلا تفاوتی بین مرگ و مردن هست ؟ بله تفاوت بسیار بزرگی هم هست که بشر به آن توجهی نمی کند . ادمی میمیرد تا زندگی کند و زندگی می کند تا به مرگ برسد . اکنون من به کدام مرحله رسیده ام ؟ در حال مردن هستم یا به مرگ رسیده ام ؟ آیا مرگ پایان همه چیز است ؟ یعنی ما آمده ایم که بعد از هزاران بار مردن به مرگ برسیم و پایان ؟
فهمیدنش سخت است نه مرگ را دیده ام و نه مرده ای که بتواند سخن بگوید . شاید راهی باشد که بتوان به این جواب رسید . اما نمی دانم آیا مرگ هدفی است که ما بای ان زندگی می کنیم ؟ پس چرا هر فردی در هر وقت که بخواهد می تواند مرگ را در آغوش بگیرد ؟ اکنون من به دنبال این هدف . نه هدف نیست . به دنبال این معشوق می گردمتا ان را در اغوش بگیرم و به تمام پاسخ هایم برسم . می ارزد که برای یافتن جوابهایم با مرگ همبستر شوم ؟ یا نادانی بهتر است ؟
گاهی به خود می گویم که نادانی دارایی بزرگی است که مرگ به ادمی داده است و مانند پرده ای ما را در خود گرفته است . اما من تصمیم خود را گرفته ام . آری می خواهم که این پرده را کنار بزنم . نه کنار نمی زنم دلم می خواهد آن را پاره کنم تا نژاد بشر به جواب های خود برسد . اما به نظر می رسد آدمی علاقه ای به دانستن جواب ها ندارد . اکنون مرگ را در کنار خود احساس می کنم و با چشمانش به من خیره سده است . هر چند که مطمئنم هیچ چشمی در کار نیست . او را در آغوش میگیرم و این پرده دوست داشتنی را کنار می زنم تا به پاسخ هایم برسم .
هه . جالب است بزرگترین کشفی که کردم این است که حقیقت تاریک است تاریک تر از آنچه فکرش می کردم . راهنمایی جز مرگ نداشتم تنها موجودی که به این دنیا آشنایی کامل دارد . او را نمی دیدم اما کاملا حسش می کردم. یکی دیگر از حقایقی را که به دنبالش نبودم اما آن را پیدا کردم این بود : بعضی چیزها هستند که دیده نمی شوند اما وجود دارند شاید هم خیلی چیزها اینگونه باشند .
وای بر من . لعنت به من . ای کاش هرگز چنین چیزی رادرک نمی کردم . زندگی ام راحت تر بود شاید بهتر است بگویم مردنم راحت تر بود . اما حداقل می توانم به این موضوع فکر کنم که قدرتی . موجودییا هر اسمی که بشر بر روی آن می گذارد . آری بهتر است همان نام زمینی را بر او بگذارم .خدا . آیا وجود دارد یا می تواند وجود داشته باشد ؟ نمی دانم دوست هم ندارم که بدانم . دیگر از دنیای کثیف انسانها خسته شده ام و می خواهم که تا ابد در آغوش مرگ باشماما مرگ مرا نمی پذیرد کاملا درک می کنمزیرا برای مرگ خیلی کوچک هستم یا شاید بزرگ تز مرگ هستم و باید به مردن ادامه دهم تا به اندازه مرگ برسم . می دانم که که به همه پسخ های خود نرسیده ام شاید هم رسیده ام خود نمی دانم یا قدرتی مرا از گفتن آن باز می دارد . اما فهمیدم که مرگ دریچه ایی را جلوی چشمانم باز کرد که باید ان را بشناسم اما نمی دانم چطور . چگونه . آیا می توانم او را بشناسم یا نه ؟
در آن سوی مرگ چیزی جز تاریکی نیست . اگر آن حقیقت را درک نکرده بودم اکنون می گفتم که مرگ چیزی جر پوچی و تباهی و سیاهی نیست اما اکنون نمی دانمکه واقعا در ان سوی مرگ چیزی هست یا نه . باید فانوسی در دست داشت تا به آنسوی مرگ رفت . افسوس که نمی دانم این فانوس چیست ؟ اکنون فهمیدم که مرگ پوچ و تباه و سیاه نیست . مرگ خود زندگی تازه ای استکه در آن دیگر خبری از مردن نیست . آنجاست که انسان زندگی می کند اگر فانوسی در دست داشته باشد . اگر فانوس نداشته باشد مرگ برای او چیزی جز پوچی تباهی و سیاهی نیست و او ترجیح می دهد که در این دنیا بمیرد تا زندگی کند تا اینکه در آن دنیا زندگی کند که حقیقت را بیابد .
این نوشته اولین اثر بنده هست . خوشحال می شوم نظرات شما را بدانم