به نامِ هستی بخشِ مهربان
دعا کنیم تا از بندِ غم ها برهیم.
چرا دعا در تمام ادیان الهی امری مهم و شناخته شده است ؟
از دستورات خداوند دانا و سبحان که پیامبران بزرگ الهی مسئول رساندن آن به انسان ها در طول تاریخ بوده اند به نیکی درمی یاببم دعا کلید تمام درهای بسته است و همچنین آثارِ به جا مانده از معنویت های کهنی که در جای جای سیاره ی زمین مشهود است، معلوم می گردد بشر خود نیز تجربیات معنوی گرانبهایی را در گذر زمان کسب کرده است و از آن سود ها برده است که یکی از آن تجربه ی دعاست.
تمام موجودات و ذرّاتِ هستی شب و روز تسبیح گوی پروردگار جهانیان می باشند و این امر از حقیقتِ جانِ آگاهِ آنان نشأت گرفته است که در قرآن کریم خداوند مهربان به نیکی بدان اشاره فرموده است که ازجمله آنها آیه ی یکم از سوره مبارک تغابُن است :
«یُسَبَحُ لِلَهِ مَا فِی السَّمَوَاتِ وَمَا فِی الأَرضِ لَهُ المُلکُ وَ لَهُ الحَمدُ وَ هُوَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدِیرٌ»
(آنچه در زمین و آسمانهاست همه به ستایش خدا مشغولند که مُلک هستی و ستایش عالم برای اوست که او بر هر چیز تواناست)
هنوز انسان و ذرّات هستی موجوداتِ ناشناخته ای می باشند که دانش بشر نتوانسته است به حقایق پنهان در آنها پی ببرد، عشق و جان و روح سه اصلِ مهم و اساسی و کارآمد در هستی بوده که عشق و جان در وجود هر ذرّه ای موجود و به همراهِ تمامی هستی در دریای بی کران روح شناور می باشند.
روح امری الهی و بسیط و یکپارچه است که بدون آن حیات بر ذرّگان میسّر نخواهد بود و عشق و جان دو موجود متعالی می باشندکه مقام و مرتبه ی عشق فراتر از جان است، عشق به اذن الهی فرمان راند و جان به اجابت فرمانش بر خیزد این دو گوهر خداوندی در دریای روح جولان دهند و بی روح حیاتی بر آنان و ذرّگان متصور نیست.
دعا عالی ترین راه و ابزار گفتگو با خداست و خداوند اهلِ دعا را به واسطه ی عشق و جان مورد تفقد و مهرِ خویش قرار خواهد داد.
اگر گاهی دعا هایمان مستجاب نمی گردد باید به سرعت اعمال خود را بررسی کنیم تا علت آن را جویا شویم.
فعلِ حرام پَر و بالِ مرغِ دعا را بسوزاند و از پرواز باز دارد و ندامت و توبه و استغفار از زشتی ها، آن پَرهای سوخته را بریزاند و دوباره به رشد آن بپردازد
"لاالله الانت سبحانک انی کنت من الظالمین"
خدایا جز تو الهه ای نیست و تو یکتایی و پاک و منزه (از هر زشتی ها) هستی و من از ظالمینم.
یونسی در اشـکــم ماهی ســرود لا الله انـت و جـانــش در ربـود
عشق آنجـا می شــود او را شــفیع چــرخ می بیند یکـی کــارِ بدیع
از دلِ ماهــی نجــاتــش مـی دهــد باز توفـیـــقِ حـیـاتــش می دهـد
بعد از آن یونس همـان یونس نبـود جز خدایش یک نفر مـونس نبود
***
بخل ، یوسف را برد در قعر چاه در پناه حق ، سرآرد بی گناه
عشق آنجا ضــدِّ آن افکــار پست در کنار یوسف عاشق نشست
دل شکســته تا نشســتی بر دعــا عشـق اورا بر رهـاندی ازبلا
سرنگــونی سربلند از لطـفِ یار ازدل چَه شـــد امینِ شــهـریار
عشـق را نازم چه بـازی هـا کند بی کســان را دلنوازی ها کند
امام علي (ع)درباره دعا كردن در نهج البلاغه مي فرمايند:
خداوند رخصت دعا كردن را داده و خود اجابت دعا را بر عهده گرفته است، بنا بر اين دعا كنيد.
این گفتارها نیز از آن امامِ عاشقان است:
کسی که نهان خود را اصلاح کند، خدا آشکار او را نیکو گرداند.
کسی که برای دین خدا کار کند، خدا دنیای او را کفایت فرماید.
کسی که میان خود و خدای خود را نیکو گرداند، خدا میان او و مردم را نیکو گرداند.
یکـــی آب روان در پَــسـتی افـتـاد
نـدانســـتی چــــرا یـکـــباره اِســـتاد
نبــودش هـیــچ چــاره تـا بَــرد راه
بـه گــــودالی عمــیق افــتــاد نـاگــاه
چو مـرغی از قـضـا افتـاده در دام
به تن خاکش قضا زد خود سـرانجــام
شد آن مرداب و سینه پر زغم داشت
ز بختِ خود شکایت دَم به دَم داشت
دفِ شــــادی او شــــد پــاره پــاره
صــدای نالــه اش شـــد تـا ســـتاره
دگــر مَـه روی خـود درآن نــدیـدی
بســی مــردم که از آن پــا کشـیدی
روان آبی سکون گردیده،درخـواب
به محبس مانـده ای، گردـده مرداب
کنارش بُـد به شادی یک سپیدار
کـه آب خفـتـــه را از جـــان خــریدار
صــدای نـالــه ی مرداب بشنیـد
غـــم آن مـــرده آب دشت فــهمـیـد
به رویـش سرخم آورد و چنین گفت:
دلــم از نالــه هـــای تو بَــرآشــفـت
دلم خواهد روان گــردی که رودی
گــرفــتـاری چنـیـن دانــم نبـــودی
ز اسـب افـتاده، از اصـلـش نیـفتاد
بــه حــقِ تــو خـــدا بایــد کــند داد
کنون بشـنو تو از من نکته ای یار
کــه از این نکتـه یابی چاره ی کــار
مــرا ایــن تجــربت در کـــار باشـد
شـــنو کایـن نکــته از اسرار باشد
تــورا پــنــدی دهــم، یـابی رهــایی
خـدایـی باشد این پـنـدم، خـدایــی
درخــت نازکــی بودم در این دشـت
زبی آبی شَخَم بودی که چون هشت
به بادی هــرچه برگــم بود میـرفت
ز بَر آری هر آنچـه ســود می رفـت
پریشــان بــودم و رنجـور و بیـمار
سیه بختـی ، کـجـا بــودم سـپـیدار
بـه روزی یک غُراب آمد به سویم
بـه من گــفـتا ،غــم دل را بـگــویـم
هــرآنچــه با تو گفتــم ، گفـتم اورا
شـنــید و پَـر کشــید او ســوی بالا
بــه فــردا آمد و گــفـت ای سـپیدار
به خــوابِ غفــلـتی ، بیــدار بیـــدار
بــه داور مــاجــرا نـاگــفـته، داور
بگــفــتـا: « برســپـیـدارم خبــر بَـر
کــه بـودِ تــو هـمه از بــودِ من باد
دعـا کن ای سـپـیدارم شوی شـاد»
دعا آمد به لب،شـد شاخه ام هـفت
دعـا کردم، غُراب از شاخه ام رفــت
به ناگـــه آسمـان فـریاد بر داشـت
بدیــدم ابـــرِ بـاران زا به بــر داشت
به حیـــرت ما نـده بـودم از دعــایم
غــــرابـم، آسمـــانم و ز خـــدایـم
چه گویم؟آسمان شد بحرِ معکوس
ز آن بس برق می آمد سپس کوس
بباریــــد آنچنـــان ابــر ســیـه فــام
که من میبردم از هر قطره اش کام
بــه طغــیـان رود زیبایی بپا شـد
کـه طغـیـانش نه از خود از خـدا شد
تــورا آورد تــا مــن جــان بگـیـرم
بــه مهـــرش آمــدی تـا مـن نمیـرم
زتـومـن پـا گــرفـتم سـر کشیدم
بـه آن حـد از کـمال خــود رســـیـدم
خــــدا را، در کــنـــارم یــار بـودی
بـرایـم شـعـــرِ مانــدن را سـرودی
به عمـــرِ رفتـــه با تو،شـاد هسـتم
که با تــو پشـتِ غـم ها را شکسـتم
تـو را حــــق در کنـار مـن نشــانده
به هر سو ریشه ام را خوش دوانده
تمام دشـــــت پُـر شــــد از سـپیـدار
توهـم چون من به حـق دست دعا آر
تـنِ مـــــرداب ازآن گفـتار لـــرزید
به خود آمد زخود این نکته پرسـید:
«چــرا غــافــل ز رب العـالـمیــنم؟
چـرا شد شادی ام؟ از چه غمینم؟»
ز شب تا صبح، صبحی تا سحــرگاه
کــه شـد ذکــرش مُــــدام الله الله
چهـل روزاین دعا بودش که مرداب
سـحرگاهـی که می تابیـد مهتــاب
بــه ناگــه غُرشِ کـوهـی شــنـیـده
چـنان شـد کــوه و صحرا ،کان ندیده
زمین لرزید و کوه از پایه بشکست
زِ تـن بنــد غمِ مــرداب بگســسـت
سـپیــدارش به رقص خود درســـما شد
ز جـان و دل ثنــاگـــوی خــدا شــد
روان شـد مرده آبـی در سحـرگاه
بسی مـرداب هـا دیدی کـه در راه
یَک از مـرداب هـا بَــر رود گــفتـا:
«چـه راهـی باشدم تا ســوی دریا؟ّ»
درود آورد و گـــفــت: « الله الله »
دعـا کن تا چو من آیـی در ایـن راه
سپــس آن رود بــرمـــرداب گـفـتـا
هرآنـچــه از سـپیـدارش شــنفـتا
خــدا را خوان عـزیزِ مانـده در بَند
که تا چون من شوی آری توخرسند
دعـا کـن، من بجــز ایـن رَه ندیـدم
ز جــان تسبیــحِ ایــزد بــرگـــزیــدم
که من چـون تو یکی مرداب بودم
غــم آییـنی، زغـم بــی تـاب بــودم
دعـا کردم رهــایم کــن از آن بنــد
رهـایم کــرده خـوش اینک خــداونـد
روان هسـتم زلال و پـاک ودلخواه
کــه ذکــــــر مـــن بـــود: «الله الله»
کنــون بشــنو زمــن ای یارِ در بند
خدایــی شـــد مـرا بر تـو که این پند
چو رودِ پر خروشی بودم از عشق
به مستی میفروشی بودم از عشـق
به خوشه خوشه ی رَز جان نهادم
که تا بر عاشـقان بـس بــاده دادم
گـروهــی آتــشِ غــم آفــریـدنـد
می و میخــانـه را آتــش کشــیدند
گـلستانِ دلـــم شـد نیـسـتانی
غمـم انـدک بُـد و شد کهکـشـانی
رســید این مثنـوی، از غـم رهیدم
به محـراب دعـــــا از جـــان دویدم
عجـب غـافــل بُـدم از لطفِ دادار
غرابِ دل به من فـرمود: «بـیــدار»
حقیقت گفت و من در خـواب بـودم
که غمگیـن تـر ز آن مــرداب بــودم
ندانســـتم که بازیـگــــر خــدا بــود
به دردِ بــی دوا درمـــان دعــا بــود
ستـمکـاری ندیدم من در این چرخ
خــراسـان را اگـــر گیـرد خــدا بلـخ
سـخن از ظلـم و بی مهـری میـاور
کـه حکــمــت هــا بود در کــارِ داور
اگــر ای نــازنیـــنِ مــن غـمـیـنی
نبــایــد ایــن چـنـین با غــم نشینی
دعا مشکل گــشا و غم سـتیز است
به غـم هــا تیـغِ آن بسیار تیـز اسـت
یقیــن دانـــم بود خــود ذرّگـــان را
کـه تســبیحـی خـداونــدِ جهـــان را
مشـــو از ذرّه کــمـتـر ای نـگـــارا
بخـــوان چـون ذرّگـــان پـروردگــارا:
کـه بودِ من بـوَد از بـودَت ای یــار
مــرا در ســایه ی مهـرت نگـهـدار»
بدانستم همی در چـرخـه ی زیسـت
بـه جـز تـو بـارالهـا، داوری نـیـست
مبـــر از یـــاد خـــود ای یـار دربـند
که از پـــیران حـــق دارم تو را پنـد
مـشــو غـافـل تــو از الـطافِ دادار
بــه درگـــاهِ خـــدا دسـت دعــا آر
خدا را خـوان چـو طـارق در سحـرگاه
بــه ذکــــــر آ، ذکـــــــر تــــو الله الله