در حین توپ بازی داستانچه ای در ذهنم شکل گرفت.
فوری داستان را از ذهنم بیرون کشیدم و روی دفترم ريختم .
تا نقطه پایانی را گذاشتم ، مادر عزیزتر از جانم وارد اطاق شد و گفت :
« سرت را بالا کن ! به پنجره نگاه کن !
ببین چطور باد زوزه کنان از شیشه شکسته وارد اطاق می شود .
سرت را پایین بنداز ! به فرش نگاه کن !
ببین چطور جوهر این فرش بینوا را سیاه پوش کرده.
به دور خود بچرخ ! بوی سوخته دلی می آید !
این بوی دل سوخته ی قابلمه است .
شیشه شکسته شده ! جوهر ریخته شده ! غذا سوخته شده !
به آن درب نیز نگاه کن ! تا نزدم توی سرت ، گمشو بیرون!»
به درب نگاه کردم و بیدرنگ گم شدم بیرون !
پس از لحظه ای ، دفترم نیز که حامل داستانچه ی زیر بود ، گم شد بیرون !!!
یکی بود یکی نبود . اون یکی که نبود احتمالا به این خاطر نبود که عضو نشده بود.
این یکی که بود یه آرزویی داشت و برای رسیدن به آرزویش باید از رود و جنگل و کوه می گذشت.
با همت عالی از رود جوشان و خروشان عبور کرد.
با جرآت تمام جنگل وحشتناک و توهم زا را پشت سر گذاشت.
با قدرت بسیار از کوه بلند و سرسخت بالا رفت، رفت و رفت و رفت اما قبل از اینکه کوه را فتح کند به پایان رسید .
کمر کوه را گرفت و فریاد زد : به پایان رسید ، اشتراکم به پایان رسید.
اما بجای انعکاس صدایش ! کوه پاسخ داد : به حسا حسا حسا ب ب ب کا کا کا ررر بری بری بری سری سری سری بزن بزن بزن !
او که با سر بلندی بالا رفته بود با سر پایین آمد تا سری به حساب کاربری خود بزند.
این داستان تا اطلاع ثانوی ادامه ندارد.....