سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 27 آبان 1403
    16 جمادى الأولى 1446
      Sunday 17 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲۷ آبان

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        داستانچه ای ناتمام
        ارسال شده توسط

        مونس حسینی

        در تاریخ : شنبه ۵ مهر ۱۳۹۳ ۰۲:۳۸
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۵۰ | نظرات : ۴

        در حین توپ بازی داستانچه ای در ذهنم شکل گرفت.
        فوری داستان را از ذهنم بیرون کشیدم و روی دفترم ريختم .
        تا نقطه پایانی را گذاشتم ، مادر عزیزتر از جانم وارد اطاق شد و گفت :
               « سرت را بالا  کن !  به پنجره  نگاه کن !
                  ببین  چطور باد  زوزه کنان از شیشه شکسته وارد اطاق می شود .
                  سرت را پایین  بنداز ! به فرش نگاه کن !
                  ببین  چطور جوهر این فرش بینوا را سیاه پوش کرده.
                  به دور خود بچرخ ! بوی سوخته دلی می آید !
                  این بوی دل سوخته ی قابلمه است .
                  شیشه شکسته شده !  جوهر ریخته شده ! غذا سوخته شده !
                  به آن درب نیز نگاه کن ! تا نزدم توی سرت ، گمشو بیرون!»
        به درب نگاه کردم و بیدرنگ گم شدم بیرون !
        پس از لحظه ای ، دفترم نیز که حامل  داستانچه ی زیر بود ، گم شد بیرون !!!
        یکی بود یکی نبود . اون یکی که نبود احتمالا به این خاطر نبود که عضو نشده بود.
        این یکی که بود یه آرزویی داشت  و برای رسیدن به آرزویش باید از رود و جنگل و کوه می گذشت.
        با همت عالی از رود جوشان و خروشان عبور کرد.
        با جرآت تمام  جنگل وحشتناک و توهم زا  را پشت سر گذاشت.
        با قدرت بسیار از کوه بلند و سرسخت بالا رفت، رفت و رفت و رفت اما قبل از اینکه  کوه را فتح کند  به پایان رسید .
        کمر کوه را گرفت و فریاد زد : به پایان رسید ، اشتراکم به پایان رسید.
        اما بجای انعکاس صدایش ! کوه پاسخ داد : به حسا حسا حسا ب ب ب کا کا کا ررر بری بری بری سری سری سری بزن بزن بزن !
        او که با سر بلندی بالا رفته بود با سر پایین آمد تا سری به حساب کاربری خود بزند.
        این داستان تا اطلاع ثانوی ادامه ندارد.....

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۴۴۶۷ در تاریخ شنبه ۵ مهر ۱۳۹۳ ۰۲:۳۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3