سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 27 شهريور 1403
  • روز شعر و ادب فارسي - روز بزرگداشت استاد سيد محمدحسين شهريار
14 ربيع الأول 1446
    Tuesday 17 Sep 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      سه شنبه ۲۷ شهريور

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      کاش مبصر نمی شدم
      ارسال شده توسط

      حبیب الله نبی اللهی قهفرخی

      در تاریخ : پنجشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۰ ۱۷:۵۶
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۱۳ | نظرات : ۳

      مادرم صدا زد:« نرگس ، مگه نگفتم سفره رو پاک کن » گفتم:« چشم مامان ، داریم بازی می کنیم. بعد پاک می کنم» . مادرم چشم غره ای به من رفت . به بچه ها گفتم:« ساکت باشین الان میام» رفتم سفره راپاک کردم وداشتم آن راتا می کردم که عموایرج گفت:« نرگس برای مبصری خوبه! ببین چطوربچه هارو ساکت وسرگرم کرده »  از حرف عمو ایرج خیلی خوشم آمد. چون ازکلاس اول تاحالا که به کلاس سوم رفته بودم خیلی دلم می خواست برای یک دفعه هم که شده مبصرشوم. به همین خاطر به عموایرج گفتم: « مبصری رو دوس دارم اما خانم معلم من رو مبصرنمی ذاره». عموایرج گفت:« فرداکه رفتی مدرسه بروپیش خانم معلم وبهش بگو تورومبصربذاره». گفتم:« نه ، نمی رم، خانم دعوام می کنه. بابا بیاد به خانم بگه». پدرم که تاآن وقت پایش را توی مدرسه ما نگذاشته بود ودنبال بهانه ای برای نیامدن به مدرسه می گشت گفت:« آخه دخترم ، همه که نباید مبصر بشن» گفتم:« پس چرا خانم بعضی هارو مبصر می ذاره ؟» پدرم گفت:« لابد اونا بچه های زرنگ ودرس خونی هستن نه شیطون وبازیگوش مثه تو».  ازحرف پدرم ناراحت شدم وگفتم:« مگه زرنگ نیستم. من که همیشه نمره های خوب می گیرم».  پدرم گفت:« زرنگ که هستی . شوخی کردم. ناراحت نشو ، بالاخره یه روز هم نوبت تو می رسه وخانم معلم تورومبصر می ذاره ». گفتم:« اگه این خانم معلمه ، هیچوقت من رو مبصرنمی ذاره ». دوباره رفتم پیش بچه های عموایرج وگفتم:« حالا یه ورق کاغذبردارید ویه نقاشی بکشید».  هنوز نقاشی هایشان راکامل نکشیده بودندکه عموایرج گفت:« بااجازه ، بچه پاشین بریم». وبلندشدند خداحافظی کردند ورفتند.    

      دوهفته از این قضیه گذشت تا الینکه یک روز که زنگ خورد ورفتیم سرکلاس نشستیم خانم معلم گفت:« نرگس جان پاشو بیا».  درس آن روز را حاضرکرده بودم . اما قرارنبودخانم معلم بچه هاراببرد پای تخته سیاه ودرس بپرسد. بلندشدم. دیدم همه ی بچه ها به من نگاه می کنند. رفتم جلو تخته سیاه ایستادم . دلم ریخته بودپایین. نمی دانستم چراخانم معلم مرا صدا کرده بود. بچه هاهمه ساکت نشسته بودند. گاهی به من وگاهی به خانم معلم نگاه می کردند. خانم معلم داشت توی دفتر چیز می نوشت. وقتی تمام شد سرش رابه طرف من گرداند یک لحظه به من نگاه کردوگفت:« توازامروز مبصرکلاس هستی».  بلافاصله به خانم معلم گفتم:« چشم ».    

      آنقدر از این موضوع خوشحال شدم که نهایت نداشت. مثل اینکه دنیارابه من داده بودند. ازآن شب که عمو ایرج صحبت کرده بود تاحالا دوهفته ای گذشته بود. اصلا\" مبصر شدن را فراموش کرده بودم. دلم می خواست زودتر زنگ را می زدندتا به خانه بروم واین خبر را به پدرومادرم بدهم. با اینکه می دانستم خانم معلم دیروز نیلوفر را از مبصری برداشته بود اما فکرنمی کردم که مرا به جای او بگذارد. خانم رویش را به بچه ها کرد و گفت:« ازامروز نرگس مبصرکلاسه ، اگه کسی بی نظمی کنه واسمش رو به من بده ، تنبیهش می کنم».  زنگ آخرکه زده شدکلیدکمدکلاس را از خانم معلم گرفتم ووسائل راجمع کردم ودرکمد گذاشتم واز مدرسه رفتم بیرون. تاخانه دویدم. مادرم در را به رویم باز کرد. به او سلام کردم ورویش را بوسیدم. تعجب کرد.  وسط حیاط که رسیدم کیفم را انداختم بالا وگفتم :« مامان مبصرشدم ، مبصر!».  یک مرتبه کیفم برگش وافتاد روی بند لباس ها وآنرا پاره کردوتمام لباسهایی را که مادرم تازه شسته وروی بند انداخته بود توی حیاط ریختند. داد مادرم بلندشد. توجهی نکردم ورفتم توی اتاق وباخوشحالی به پدرم گفتم:« بابا مبصرشدم.امروز خانم معلم من رومبصرکلاس گذاشت وکلید کمد رو داد به من ، ببین ایناهاش».  پدرم گفت :« من که گفتم خانم معلم یه روز تورو مبصر می ذاره». ومن گفتم :« آره بابا راست گفتی». پدرم گفت:« اما چرا مبصرتون روعوض کرد؟». من گفتم:« آخه بچه هارواذیت می کرد. الکی اسم اونارو می نوشت وبه خانم می داد».  خانم  فهمیدواون رو از مبصری انداخت.ومن رو به جای اون گذاشت» . پدرم گفت:« دخترم پس توهم مواظب باش کاری نکنی که خانم ازدستت عصبانی بشه وگرنه تو روهم از مبصری....    

      ادامه دارد


      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۴۳۸ در تاریخ پنجشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۰ ۱۷:۵۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید
      ۰ شاعر این مطلب را خوانده اند

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      5