دوشنبه ۱۰ دی
يه خاطره
ارسال شده توسط رضا محمدی (شب افروز) در تاریخ : جمعه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۰ ۱۶:۵۴
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۰۷ | نظرات : ۳
|
|
بدجوري مريض بودم حالمم گرفته بود حسابي
منتظر بودم كه نوبتم بشه يكي از آشناهاي قديمي
رو ديدم
اومد بغل دستم نشست و شروع به صحبت كرد تا كشيد
به نماز و نماز خوندن
صد تا دليل براي نماز نخوندنش آورد
منكه اصلا حوصلشو نداشتم گفتم داداش من مجبور
نيستي بخوني نخون تا خدا هم حساب
كاردستش بياد بدونه كي به كيه اگه خدا رو قبول
نداري چرا دوساعت دليل مياري اگ قبول داري خودش دليل نماز خوندن تازه شم چرا به من مي گي مگه من جاسوسشم برو به خودش
بگوتازه تو كه تكليفت براي نخوندن روشن صدتا هم دليل دار ي من بيچاره چي
اگه يه روزي بفهم دليل كافي و درستي براي نماز
خوند نداشتم چي كاركنم
----------------
يه روز پسرم گفت بابا اگه من نماز نخونم ازم نمي
پرسي چرا نماز نمي خوني يه نگاهي بهش كردم و گفتم نماز نخوندن كه دليلش روشنه
معلومه كه خدارونشناختي دليل نماز خوندنت و مي پرسم كه ببينم خدا رو شناختي يانه
براي غير اون نماز مي خوني
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۳۸۸ در تاریخ جمعه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۰ ۱۶:۵۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.