سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 15 آبان 1403
    4 جمادى الأولى 1446
      Tuesday 5 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        سه شنبه ۱۵ آبان

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        مرد، سرش را پایین نمی اندازد؟!
        ارسال شده توسط

        احمد علی پور

        در تاریخ : يکشنبه ۷ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۱۱:۳۱
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۲۵ | نظرات : ۵


         
        چیزی بین لبو و گوجه فرنگی بودم. از شرم و خجالت صورتم سرخ شده بود و مثل شیر آبی که واشرش پاره بشود عرق می ریختم.  پدرم نگاهی به صورتم انداخت و با تلخ خندی تمسخر آمیز گفت «پسرم فواره شدی؟!  چیه؟ چی شده؟ میخوای بگم پنکه بیارن خدمتت؟ الان این عرقه چیه که میریزی مثلاً؟!»
           هرچند آدم خجالتیی هستم ولی برای اولین بار بود که در همچین حالتی خودم را می دیدم. میخواستم حرف بزنم اما چیزی در چشم پدرم بود که مانع می شد لب وا کنم. احساس می کردم تمام اشیا اتاق دارند به من و پدرم نگاه می کنند. حتی از قاب عکس مادربزرگم که گوشۀ اتاق بود هم خجالت می کشیدم. از طرفی خودم هم به بچگیِ این حسم اشراف داشتم. مثلاً چند وقتی بود ادای مردها را در می آوردم. تک پوش هایم را با پیراهن عوض کرده بودم، یک شلوار جافی شش جیب مشکی می پوشیدم و با یک تسبیح بزرگ که با تسبیح های روحانیون معابد شائولین پهلو می زد، هر جا که چند نفر آدم بزرگ جمع می شدند، فوراً  قاطی جمعشان می شدم و شروع می کردم به گنده گویی. در مورد هر چیزی که فکرش را بکنی صاحب نظر شده بودم. علت تورم را شرح می دادم؛ به نقد دولتی که قدرت تثبیت نرخ تخم مرغ را نداشت می پرداختم؛ اشتباه جعفر پسر تقی که خانمش را طلاق داده بود را گوش زد می کردم و خلاصه هر حرفی که گنده تر از دهانم بود را به زبان می آوردم که ثابت کنم مرد هستم. خدایی اهل محل هم به احترام پدرم چیزی نمی گفتند و فقط تحمل میکردند.
        القصه من که دیگه مرد شده بودم نمیدانستم چطور باید  جواب پدرم را بدهم، یعنی جواب بود ولی جرأت نبود. جرأتی که بعد از دقیقه ها سکوت و عرق ریزی سر باز کرد. با هول و هراس و استرس شروع کردم به حرف زدن
        - آقاجون! راسش از اونجایی که شما همیشه دوس داشتین من آدم مذهبی و مومنی باشم، چند وقتیه که در پنهون مشغول عبادت و راز و نیاز با خالقم و وقتم رو با قرآن و حدیث می گذرونم.
        پدرم که همۀ اهل محل حاجی صدایش می کردند و به لقبش یک دل نه صد دل شیفته بود، تا حرفم را شنید گل از گلش شکفت و نفسش را از دیافراگم سینه رها کرد و با صدای بلند فریاد زد که جمیعاً صلوات. با درخواست صلوات پدرم خانه رو هوا رفت و مادرم از آشپزخانه و دو تا خواهرهایم از اتاقشان با فرستادن صلوات پدرم را پشتیبانی کردند و از آنجا که همه می دانستند که هر وقت پدرم بدین شکل درخواست صلوات میکند حتماً چیز خاصی اتفاق افتاده، در عرض سه سوت خودشان را به اتاق پدرم رساندند تا کار من فواره بود فواره تر بشود.
        پدرم به در حالت نشسته  روی قالیچۀ دست بافت مادرم، به پشتی اش تکیه داده بود و من دو زانو رو به رویش نشسته بودم با همان پیراهن و شلوار و تسبیحی که عرض کردم. مادرم سمت راستم نشست و خواهر هایم هم سمت چپ. خواهر کوچکترم که ده سال از من بزرگتر بود طاقتش تمام شد و شروع کرد به پرسیدن از پدر که صلوات برای چه بوده ؟ پدرم که در آن لحظه مغرور ترین مرد قارۀ آسیا بود با چشم اشاره ای به من کرد و گفت «بالاخره خون حاج منصور توی رگ این پسر جوشید و به دین گروید». مادرم تا این جملۀ بی نهایت شیرین پدرم را شنید 96 درجه به سمت چپ چرخید و رو کرد به سمت شاهزاده محمد و در حالی که دست مشت کرده اش را به سینه می زد پشت سر هم تکرار میکرد که «یا شازده ممد شکرت که پسرم رو به سمت خودت کشوندی». خواهرم باز هم طاقت نیاورد و پرسید حالا چی شده؟ پدرم باز هم به من نگاه کرد و گفت «پسرم ادامه بده! داشتی گل فرمایش می کردی!»  وقتی که در غیاب مادر و خواهرهایم  شرم یا خجالت یا حیا یا هرچیز دیگری اجازۀ حرف زدن به من نمی داند، با حضورشان این بار کارم سخت تر و سخت تر شده بود. نگاهی به طاقچۀ اتاق پدرم انداختم و از ارواح طیبۀ اموات فامیل که عکس همگی شان آنجا بود مدد خواستم که آنها مددم را رد کردند. خواستم برای لحظه ای هم که شده خورشید پرست بشوم و از خورشید کمک بخواهم که خورشید هم با آن همه بزرگی پشت تکه ابری کوچک ناپدید شده بود. خواستم مثل هندی ها سوسک پرست بشوم و از سوسک اتاق پدرم درخواست کمک کنم که مادرم چند ساعت پیشتر تار و مار پاشیده بود و پدر همۀ جک و جانورها را در آورده بود. از آنجایی که خانۀ ما قدیمی بود جک و جانور زیادی داشت برای همین وقتی مادرم دست به تار و مار می برد تا تمامش نمی کرد ول کنش نبود،. مانده ام پدرم چطور جان سالم به در می برد. القصه منِ تازه ایمان آورده دنبال هرکس برای کمک خواستن می گشتم الا خدایی که به اصطلاح مومنش شده بودم. اما باز هم شروع کردم به خطبه خواندن. «راسش پدر چند روزی میشه که حدیثی از پیامبر هنوز پیام از دهنم بیرون نیامده بود که پدرم نفسش را از دیافراگم  سینه رها کرد و فریاد زد صلوات، و بعد صلوات ادامه دادم که «چند روزی میشه که حدیثی از پیامبر هنوز پیام از دهنم خارج نشده بود که پدرم نفسش را از دیافراگم سینه رها کرد و عطسه کرد؛ پدرم آدم منطقی و قانونیی هست و در چنین مواقعی یک بار بیشتر صلوات نمی فرستد- بعد عطسۀ پدرم در حالی که مادرم هول شده بود که از کدام طرف باید برو و  دستمال کاغذی بیاورد و لب و لوچۀ مردش را پاک کند، من به خطبه خوانیم ادامه دادم.
        «راسش پدر چند روزیه که حدیثی از پیامبر تمام ذهن و حواس من رو به خودش جلب کرده، آروم و قرار رو از من گرفته، صبح که از خواب بیدار میشم به این حدیث فکر میکنم و شب که می خوابم به این حدیث فکر می کنم و حتی اتفاق میفته که توی خواب به این حدیث عمل می کنم، بس که در ناخودآگاه من تأثیر گذاشته».
        پدرم مغرور بود، مغرور تر شد. حالا دیگر از عمل انجام شده اش احساس پشیمانی نمی کرد،  همیشه می گفت پسر دار شدنم اشتباه محض بود، کاش خدا این جانور را به من نمی داد. بدون اینکه از رسم کلاه کج گذاشتن اطلاعی داشته باشد کلاهش را کج کرد، شاید مفهوم این عمل از طریق  ژن های ناخودآگاه اجدادم به او رسیده بود، نمی دانم والله . القصه پرید توی حرف من که »پسرم این چه حدیثیه که تو رو متحول کرده. بگو که ما هم مستفیض بشویم انشا الله.»
        من که تا حد زیادی از استرس و اضطرابم کم شده بود و انگار دو دستی تحویل مادر و خواهر هایم داده بودمش خواستم که حدیث را قرائت کنم که متوجه شدم وضو ندارم. فقط حرف اول کلمۀ اول حدیث از دهنم بیرون آمد که حرفم را قطع کردم که «پدرجان راسش من وضو ندارم اگه امکان داره من وضو بگیرم و این حدیث رو عرض کنم خدمتتون!»
        پدرم فوراً سبیل های شمشیری اش شبیه قلب شدند و لبخندی زد و گفت «زنده باشی جوون که زنده ام کردی. پاشو! پاشو زودتر وضو بگیر که سوز اشتیاق وجودم رو پر از تب کرده. باید زودتر بشنوم». من پا شدم و رفتم سمت مستراح حیاط. بین راه می شنیدم که پدر به مادرم می گفت «این پسر سه ساله که به سن تکلیف رسیده اما نمازش رو ادا نکرده، باید برنامه ریزی کنه که هرچه زودتر قضای نماز هاش رو بخونه انشاالله». و مادرم با اشک و لبخند حرفش را تایید می کرد اما خواهر ها احساس می کردند  که کاسه ای زیر نیم کاسۀ من هست.
        بعد از حدود 15 دقیقه به اتاق پدرم برگشتم، اصلاً دوست نداشتم سریع حدیث شریف را برای آن جماعت مشتاق قرائت کنم. دوست داشتم اشتیاق شنیدنش را برای مدت زمان بیشتری داشته باشند بلکه ثوابی بشود  و خدا به برج و باروهای بهشتشان اضافه کند. رفتم با همان حالت قبلی جلوی پدرم دو زان نشستم. پدرم که تکیه زده بود، به واسطۀ همان اشتیاق مذکور راست نشست و از من خواست که حدیث را قرائت کنم. من هم شروع کردم: «بیسمی الله الرحمن الرحیم. عُوذ بی لله من الشیطان الرجیم پدرم کیف می کرد-  قال الرسول الله النیکاهه سنتی فمن...» هنوز منِ فمن را قرائت نکرده بودم که پدرم تمام توانش را در بازوان کلفتش جمع کرد و چنان پس گردنیی به من زد که توی آن اتاق سه در چهار متری هفتاد تا ملق خوردم و شروع کرد به فحش دان. «پدر سوختۀ آشغال! حالا دیگه واسه من توی خواب حدیث پیامبر رو عمل می کنه؟! مومن شده؟! آقا یه حدیث متحولش کرده؟ لندهور عرق خور نجس! پا شو از اتاق من برو بیرون. »
        من گوشۀ اتاق افتاده بودم و صورتم پر بود از خون. شاید باور نکنید ولی من قبل از آن ماجرا قلمی ترین بینی جهان را داشتم که ضرب شست پدرم بادنجون پاره پاره ش کرد. البته شش تا از دندان های جلویی به خصوص دندان های نیشم هم شکست. مادرم بد جور هول کرده بود و خواهرهایم هم توی دلشان داشتند به من می خندیدند. پدرم بلند شد که به سمت من بیاید و کتک کاریش را ادامه بدهد که مادرم آویزنش شد و من را خواهرهایم بلند کردند و از اتاق بردند بیرون. اگرچه بدجور صورتم زخم شده بود اما با تمام وجود تسبیح شائولینم را که نشانۀ مردانگیم بود توی دستم محکم گرفته بودم و به سمت مستراح هدایت می شدم.

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۳۷۴۶ در تاریخ يکشنبه ۷ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۱۱:۳۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1