جمعه ۲۵ آبان
اعدامی (خاطره)
ارسال شده توسط منصور دادمند در تاریخ : جمعه ۵ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۲۲:۵۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۷۲ | نظرات : ۴
|
|
در فصل زمستان بود وبرف سنگینی روی زمین پوشیده شده بوداز ارتش به جندالله مریوان جهت پاکسازی دهات به سپاه مامور شدم من تیرانداز توپ 106 و آرپی جی زن بودم و موقع مرخصی ام بود اما به علت گشت یک هفته ای که به دهات میزدیم مجبور شدم به گشت برم حدود 50 نفر بودیم یک دسته کرد و یک دسته بسیجی غیر کرد بودیم در شب شروع به حرکت کردیم در نزدیکی های صبح به ده مورد نظر رسیدیم چون اولین ده بود با بی دقتی بدون محاصره آن وارد ده شدیم حدود 80 نفر کومله در ده بود سر ستون را زدند من وسط ستون بودم سریع با آرپجی آم به سر ستون رفتم دیدم کومله میخواهند به تپهای مشرف به ما بروند به سمت آنها شلیک کردممقداری افت مسافت کرد و به هدف نخورد به نیرو ها گفتم دارند از روی تپه ها مارا دور میزنند سریع به عقب برگشتیم ودر شیار آب رودخانه سنگر زدیم من با یک تیربارچی با کومله ها درگیر شدیم تیر تیربارداشت تمام میشدگلوله آرپجی من هم تمام شده بود تنها دو گلوله داشتم من فکر کردم کومله ها فرارکردند و نیروها در حال رفتن به ده هستند برای خبر رسانی با دو نارنجک به سمت ده رفتم در ده دیدم حدود 40 نفر سنگر گرفتن از شیار آب که به ده میرفت بیرون آمدم گفتم می ایستم اگر به سمت من تیر اندازی کردن کومله هستند و فرارمیکنم اما آنها تیر اندازی نکردند و علامت دادند که به سمت آنها بروم به نزدیکی های آنها رسیدم ومتوجه شدم آنهاکردهای غریبه هستند و پیشمرگ(نیروی سپاهی کرد )نیستند فرمانده کومله ها گفت در دستت چیه و من گفتم نارنجک صدای گلنگدن اسلحه ها پیچید و همه مسلح آماده شلیک شدن فهمیدم که در محاصره کومله ها هستم پین نارجک شل نکرده بودم و 2 ثانیه طول میکشید تا پرتاب کنم و 2 الی 3 ثانیه هم زمان رسیدن نارنجک به هدف میشه ودر این 5 ثانیه حداقل 40 گلوله به بدن من اصابت میکرد نارنجک را زمین انداختم و به من گفتن سرباز هستی یا سپاهی من گفتم سرباز سپاهی ها را میکشتند شانس آوردم برگه مرخصی سربازی در جیبم بود زیرا که اورکتم سپاهی بود5 تا اسیر گرفته بو دند 2 کرد و 2 سرباز و یک بسیجی 18 الی 17 ساله ما را حرکت دادند و به سمت مقرشان میبردند 13 روز طول کشید که در بوران هم گیرافتادیم و چشمهای مرا برف زدنزدیک بود به علت گم کردند راه در بوران یخ بزنیم با تیر اندازی دهاتی ها به کمک مان آمدند سال 60 کردستان زمستان وحشناکی داشت میانه های راه بودیم ما را به خانه بزرگی بردند و بقیه نیروهای کومله در مسجد بودندالبته نه برای نماز کومله ها مارکسیست بودند و دین را افیون ملتها می دانستند نگهبان بیرون امد تو و آمد تجهیزات خود را در بیاورد همانطور که دو دستش در کیر در آوردند تجهیزات بود من با یک شیرجه و معلق اسلحه را که کنارش بود قاپیدم و گفتم دستها بالا به سمت من هجوم آوردند و من به سمت آنها شلیک کردم تمام اینها در حدود2 ثانیه طول کشید و من فراموش کردم اسلحه کلاش را از ضامن خارج کنم و بعد گلنگدن بزنم سریع من رابه مسجد بردند و در آنجه با عصا سرم را شگستن وکتکم زدند خونم در مسجد راه افتاد و به من گفتن 2 شب میبریمت برای اعدام دو خاطر ه اعدام در ذهنم تداعی کرد اعدام با تیر و دیکری نارنجک یاد ناراحتی مادرم بر مرگم افتادم نصف شب من را به بیرون بردند فهمیدم قصد اعدام مرا دارندناراحت نبودم اما دلشوره داشتم زیرا که من آزارم به کسی نرسیده بود و به خاطر این مردم خودم را آواره در این زمستان جهنمی کرده بودم مرا برای اعدام آماده کردن اما از اعدام پشیمان شدند برای روز کو مله که دو روزدیگر بود برای تبلیغات به من احتیاج داشتند فرمانده کومله ها گفت دفعه آخرت باشه دفعه دیگه همین طوری اعدامت میکنیم در روز کومله وقتی به دهی که مقر کومله ها بود رسیدیم صدای هلهله شادی و تیراندازی بلند شده بود میدانستم آخرین لحظات عمرم را میگذرانم ما که 5 اسیر بودیم به پشت بام بزرگی بردند ومعرفی کردندیکی از کرد ها اسیر که عثمان خوست بود و پسر خیلی مهربانی بود شروع به ناسزا گویی به او کردند و گفتن برخوردسختی با او میکنند سرباز را گفتن آزاد میکنیم وقتی به معرفی من رسید فر مانده کومله ها با لحن بدی گفت من نارنجک کشیدم و قصد کشتن آنها را داشتم برای حفظ آبروی نیرو ها یش و عدم معرفی شجاعت من چیزی از فرارمن نگفت در این لحظه من ترسیدم و فکر کردم سرم را خواهند بریدبا معرفی من در یک لحظه سکوت هم جا را فرا گرفت و وقتی به اهالی ده که کومله بودند نگاه کردم و حدود 2000 نفرمسلح را کنار خودم دیدند در چشمهای آنها ترس و وحشت را دیدم و وحشت من به آرامش تبدیل شددیگه ترسی از مرگ دلخراش نداشتم وقتی به زندان رسیدیم مرا به بندی بردند که حدود 10 نفر در آن بود و باعثمان 12 نفرمیشدیم ما بند اعدامی ها بودیم با یک نفر دیگه که آمد 13 نفر شدیم از ما 13 نفر 7 نفر اعدام شد و در هر بار که اسب سواری دستور اعدام را از ده بالای می آورد همه آنها که اعدام شدندفکر میکردند برای اعدم من آمده اند ومن تنها زندانی بودم که برای مدتی دستبندبه دستم بود من مدت 6 ماه چهار روز در اسارت بودم و مسئول زندانیان بودم و سعی میکردم تحمل زندان را برای زندانیان آسان بکنم البته خودم 20 سالم بود وقتی پدرم برای آزاد سازی من آمد پدرم رامسخره کردند وگفتن بگو امام زمان (ع) اورانجات بدهد من وقتی قصد شلیک اسلحه را داشتم امام زمان حضرت مهدی (ع)را صدا زدم پدرم با فروش یک ماشین تویوتاو یک پیکان برادرم پول آزادسازی من را فراهم کرد ومن بعد از مدتی با توجه به شجاعت و مهارتم فرمانده عملیات سری جهت اختلاف بین کو مله و دمکرات شدیم و به مقرهای آنها ضربه میزدیم و شعارهای زنده باد کومله مرگ بر دو مکرات به زبان کردی می دادیم بخا طر عملیات من در یک مرحله 100 کومله تسلیم سپاه شد فرمانده من در این عملیات شهید قتلو از شیراز بود که با شهادت او من فرمانده این عملیات شدم شهید قتلو در محاصره نیروهای انقلاب قرارگرفت واز او خواستار تسلیم شدن داشتن که آخرین کلامش قبل از شهات این بود مکتبی که شهادت داره اسارت نداره یادش گرامی
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۳۷۳۷ در تاریخ جمعه ۵ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۲۲:۵۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.